حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۴۷ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

شما چطور؟

حالم ازون آدمایی که تازه به دوران رسیدن بهم میخوره ، از آدمایی که وقتی پشت میزشون نشستن حرفای قشنگ میزنن و شعار میدن کرور کرور و وقتی پای میدون میرسن جا میزنن بهم میخوره ، حالم ازون بالادستیایی که همه جا زار میزنن که به ما کمک کنین تا هوای زیر دستمون رو داشته باشیم اما در پشت پرده خبری از هواداری نیست ، بدجوری بهم میخوره !

حالم ازون آدمایی که پول روی پول میذارن و پاشون رو شونه های قشر کارگره و باهاش پز میدن به هم میخوره !

من مشکل دارم یا شما هم همینطورین ؟

دلم پره از اون آدمای خوش پوش و اتو کشیده که تا حالا رنگ غبار روی دستشونو زیارت نکرده اما وایسادن که حق دستای روغنی یک کارگر رو پایمال کنن ، من با این آدما مشکل دارم ، من مشکل دارم با اون رئیسی که به خاطر ده دقیقه تاخیر اول صبح ، یک روز کارگرش رو توبیخ میکنه و اما وقتی سر ظهر ، وقتی کارا تموم شده ، وقتی آفتاب داره مستقیم میزنه و نمیتونی دستت رو کف آسفالت نگه داری ، وقتی سرویس دیر میکنه و یا اصلا نمیاد و کارگر بخت برگشته باید کل راهو پیاده بره چون پولاشو واس خرج بچش و خونوادش پس انداز کرده ، اصلا بهش توجهی نمیکنه ، من مشکل دارم !

من بدم میاد ازون بچه خوشتیپای توی ماشینای با کلاس که وقتی یه آدم با دستای روغنی دست رو کاپوت ماشینش میذاره تا یکم خستگی در کنه و اون آقا خوشتیپه باهاش دعوا میکنه ، من بدم میاد ، آره من بدم میاد از کسایی که حرمت دستای پینه بسته یک آدم شریف رو نگه نمیدارن.

من مشکل دارم یا شما هم همینطورین ؟

من ، دلم میخواد برم دم گوش اون خوشتیپ و خوش کلاس بگم : بشر ، آدم ، اگه تو بابات پول روی پول گذاشته ، اگه تونستی الآن تو آرامش باشی ، اگه انقدر دستت بازه که هفته به هفته کرم مرطوب کننده برند و  گرون قیمتت رو عوض کنی تا دستای نازک نارنجیت خشکی نزنه ، واس اینه که هزار تا دست سر دستگاهای کارخونه پدرت پینه بست تا تو به اینجا برسی ، تا تو بشینی لب ساحل و از زیر عینک آفتابی اصلت دنیارو اون طوری ببینی که دلت میخواد ، نه اون شکلی که هست ، آره واس تو همه چی آرومه چون همین حالا تو یه خونه پایین شهر ، شاید زیر پله یه ساختمون ، اوضاع خیلی خرابه چون پول درمان بیماری یه بچه تو جیب پدرش نیست ، تو حالت خوبه چون اون کارگرت که رفته تو فکر داره از جون برای خط تولیدت مایه میذاره و ساعتای اضافه کاری رو با تموم خستگیش وای میسه چون میخواد یه حلقه خیلی خیلی معمولی واس نامزدش بخره ، آره حاجی ، تو حالت خوبه چون حال خیلی هارو گرفتی !

پ.ن : حالم از اقلیت آدمای تو محل کارم بهم میخوره ، چه بسا متاسفم که اکثریتشون رو هم درک نمیکنم .

پ.ن : خدایا کمک کن هیچ وقت نشم ازونایی که حرفای قشنگ میزنن اونم فقط پشت سیستمشون ، انسانیت رو در من نکش.

۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

نگرانی موج میزنه

از حال من نپرسین ، حال این روزهای ایران هم حرفی نداره ، هیچ کس نمیتونه بگه اوضاع داره چطور پیش میره ، نه میتونی بگی شادی نه میتونی بگی غمگین ، تکلیف هیچ چیزی معلوم نیست حتی حالا که تقریبا توافق کردیم !

حال یه مملکت که خراب باشه خیلی سخته تو بخوای حال خودت رو جمع و جور کنی ، اصن گاهی محاله ، مگه میشه ؟ مگه داریم ؟

کاش میشد بعضی وقتا مثل سریال های خوشحال تلویزیون بود ، جوری که انگار همه چیز آرومه و تنها مشکلی که هست نبودن یک جاده کمربندی واس مردم روستاس !

این روزها بالن نگرانی من سر به آسمون هفتم میکشه ، نمیدونم از کجا اما مخزن گازش هر روز پر و پرتر میشه ، چه جوری نمیدونم ، فقط میدونم هیچ تلاشی برای پایین کشیدنش نتیجه نمیده ، ثانیه هام دارن هلاک میشن تو این تظاهرات بی وقفه نگرانی !

قراره چی بشه ؟

 قراره آخر کار به کجا برسم ؟

این روزا فقط حال من اینطور نیست ، خیلیا دارن چای صبحگاهیشون رو با قاشق بی قراری هم میزنن ، فقط مضمونش فرق داره ، یکی این روزها نگرانه که ماشین های وارداتی ارزون بشن و اون نتونه بخره ، چون یه ماشین تولید داخل داره و دیگه کسی خریدارش نیست ، یکی نگران جنسای با قیمتای دوبله انبار کردشه که شاید دیگه نتونه سود کنه ، من اما موضع نگرانیم فرق داره ، من مثل خیلی از همسنام نگران آیندمم ، با تموم بلند پروازی های کوتاهم نشستم تو ایوون و دارم خوش خوشان رویا می بافم ، اونی که منو میشناسه میدونه نگرانی من چقدر خنده داره ، آخه میدونی هر کی منو از دور ببینه وضعیت حال حاضرم رو مطلوب میبینه اما هر چقدر که نزدیک تر میشه ، هر قدر که از خواسته های من با خبرتر شه میفهمه ای وای ، من میتونم تا مرز سقوط از رویاها هم پیش برم ، اما خوب من مرد نشستن نیستم حتی اگه به زور هم منو بندازن باز با چنگ و دندون برای بلند شدن تلاش میکنم ، من از بچگی قد کشیدن رو دوست داشتم !

نگرانی من به نگرانی تو ، به نگرانی اون و نگرانی های همه هیچ ربطی نداره اما همش یه اسم داره ، بلاتکلیفی .


پی نوشت : روزگار هم اگه با من راه نیاد ، من همچنان دنبال قدم های تو میگردم


۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

امشبم مثل هر شب

دست منو بگیر حالم جهنمه از حسه هر شبم هر چی بگم کمه

بغضم غرورمو یاری نمیکنه این گریه ها برام کاری نمیکنه

هر شب دلم دریایه آتیشه از این بدتر مگه میشه

حال هیشکی تو دنیا بدتر از حال من نیست

دردی رو زمین بدتر از همین درد تنها شدن نیست

۱۱ تیر ۹۴ ، ۲۱:۰۹ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

به در بسته رسیدن عیب نیست ، بازش نکردن عیبه!

خوب من دیشب به در بسته خوردم ، قبلا هم به در بسته خوردم ، شک ندارم بعدا هم به در بسته میخورم ، اصلا مگه به در بسته خوردن عیبی داره؟
فکر میکنم آدما وقتی به در بسته میخورن به دو دسته تقسیم میشن ، دسته اول اونایی که بعد از یکم تلاش وقتی مطمئن شدن که در بستس بیخیال میشن و میرن ، میرن تا جای دیگه یه در دیگه پیدا کنن ، حتی اگه یقیین داشته باشن چیزی که میخوان پشت همون در بستس اما میرن ! دسته دوم ولی به این راحتیا تسلیم نمیشن ، هر جوری شده وای میسن تا در رو وا کنن ، مثل تو فیلما با دیلم میفتن به جون قفل در ، اما حالا این دیلم چیه و کجاست خدا میدونه ، دسته دوم رو دوست دارم ، حتی اگه بدونن پشت اون در چیزی یا کسی منتظرشون نیست بازم تلاششون رو میکنن ، چون به خدا امیدوارن ، منم همینطورم ، یعنی تمام تلاشم رو میکنم تا جزو دسته دوم باشم ، جوری که واس چیزی که میخوام همه تلاشم رو بکنم :)
حالا بماند که وقتی به در بسته میرسم خیلی دردم میاد ، بماند که تا چند روز ذهنم رو به خودش درگیر میکنه ، اما من دست بر نمیدارم و هرجوری شده بازش میکنم ، چون فکر میکنم هنوز امکانش هست یکی اون طرف در چشم انتظارم باشه ، از دیدنم خوشحال شاید نشه اما میدونم ناراحت هم نمیشه!

۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

نزدیک یک سال چیزی ننوشتم

دیگه داشت کم کم یک سال میشد البته شاید پست بعدی هم  یک سال بعد بیاد!

خیلی خوب فکر کردم ، فکر کردم که باید چیکار کنم ، بنویسم یا ننویسم ، هر روز کلنجار و هر روز دل مشغولی ، هر روز فکرای خوب و هر روز فکرای بیخودی ، اما آخرش به این نتیجه رسیدم ، باید یه جوری خودمو خالی کنم ، من از کسی شکایتی ندارم ، من فقط گاهی از خودم شاکیم که چرا کارهایی رو که باید میکردم نکردم و کردم کارهایی رو که نباید!!!

نمیدونم چند روز به مشخص شدن تکلیفم مونده

نمیدونم چند روز دیگه بلاتکلیفم

نمیدونم هیچی نمیدونم

اما با همه ندونم کاری هام میخوام فقط ادامه بدم

میخوام برسم

به چیزی که میخوام

به کسی که میخوام

به مدینه فاضله ای که میخوام

میخوام فاصلــــــــــــــــــــــه هارو به نیم فاصله ها برسونم ، بعد رسما از بین ببرمشون

میخوام تا جایی که میتونم خوشبخت باشم

خوشبختش کنم

میخوام یه شروع تازه رو استارت بزنم

میخوام بیام و از نو بسازم یه نقشه جدید زندگی

میخوام دیگه انقدر میخوام میخوام نکنم

میخوام به همه میخواستن هام برسم

فقط برسم و تا ابد بمونم!

به اون ، به آیندم ، به خوشبختی.


یاحق

۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

مهار کردنی نیست

بنام پروردگارم


یه زمانی بود که همه خوب و خوش کنار هم نشسته بودن ، گل میگفتن گل میشنفتن ، از سبزی چمن میگفتن ، به آبی آسمون نگاه میکردن و به سرخی رز میخندیدن ، اما یه روزی یه مشکلی اومد وسط ، دیگه نذاشت همه دور هم جمع بشن ، از خوبی ها تعریف کنن ، با هم بخندن ، نذاشت همه چیزو قشنگ بببینن ، نذاشت زندگیشون شاد و سرحال پیش بره مثل روزای قدیم ، مشکله خیلی حاد نبود اما خیلی لیز و فرار بود ، توی یه چشم بهم زدن میومد توی دستت جا خشک میکرد ولی تا قبل ازینکه فرصت کنی بذاریش توی جیبت از دستت سر میخورد و  میرفت توی جیب نفر بغلیت ، هرچند اونجا هم زیاد دووم نمی آورد و باز توی یه چشم بهم زدن جاشو عوض میکرد ، خلاصه اون مشکل که همچنان پابرجاست و همه باهاش دست و پنجه نرم میکنن یه ویروسه که همه دوست دارن داشته باشنش ولی برعکس بقیه ویروس ها خودش هیچ تمایلی به موندن بین آدم ها نداره !


کاش میشد یه جوری این مشکل رو حلش کرد ، درسته که وجودش لازمه اما اگه میشد مهارش کرد...

۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

پدر مردی بی نهایت مرد


پدر یعنی پایداری در راه طولانی زندگی ، یعنی یه کوه که فرقی نداره چقدر بهش تکیه بدی ، همه جوره پشتت رو محکم نگه میداره، پدر یعنی عشقی که توی اخماش داره بهت درس زندگی میده ، پدر یعنی شاید لبخند نزنه اما تو قلبش آرزوش شادیته ، پدر یعنی تکیه گاه من، تکیه گاه تو ، تکیه گاه مادر، پدر یعنی مردی که مرد بودنش رو بارها ثابت کرده با مرامش

روز پدر به همه پدر های عزیز و بزرگوار که بی ادعا پدر بودن مبارک

۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

مرا با خود ببر

بنام کردگار



مرا با خود به دوردست ها ببر ، به آنجا که جز من و تو کسی نیست که صدای ناله های درد عشقم را بشنود

ببر باخود مرا به آنجا که لحظه های بی تو کمتر داغ کند این قلب نحیفم را

آنجا که بالهای پروازم را نسوزاند خورشید سوزان عشقت

ببر آنجا که دستهایم را به پهنای تمام آرزوهایت بتوانم پر کنم از نور ماه ، از عشق ، از وسعت رنگین کمان

ببر مرا به آنجا که ثانیه هایم را با خود بیرحمانه به عمق فکر فرو ببرم

آنجا آن لحظه که یاد چشمانت می افتم و دیگر چیزی ندارم برای از دست دادن

 حرفی ندارم برای گشودن لب به سخن

راهی ندارم جز رفتن

مرا با خود به آغوش گرمت ببر ای آفتابی ترین دختر گنبد عشق

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

چقدر روراستی ؟

بنام آفریدگار بی بدیل


تا حالا با خودت به این فکر کردی که چقدر با خودت روراست بودی ؟

چقدر تونستی خودت رو بدون توجیه کردن قانع کنی ؟

شاید میگی توجیه کردن قانون قانع شدنه و فرقی با هم ندارن ولی من میگم فرق داره ، از نظر من زمانی میری به سمت توجیه کردن که دلیل منطقی برای قانع کردن نداشته باشی ، معمولا هم وقتی کاری اشتباه انجام میشه لازم به توجیهه.

بگذریم حرفم چیز دیگه ایه ، میخوام بدونم تا حالا شده بری یه گوشه بشینی پیش خودت ، دو دوتا چهارتا کنی ببینی از وقتی اسمت یادته تا همین لحظه چقدر به خودت بی وفایی کردی ، چقدر خودت رو تحویل گرفتی ، چقدر توسنتی خودت رو قانع کنی ، چقدر برای خودت لاف زدی و چقدر با خودت روراست بودی ؟

خیلی وقتها هست که میشینی به خودت و رفتارات فکر میکنی ، میبینی که چیزی برای ازدست دادن نداری ، چیزی هم برای بدست آوردن نداری ، میدونی چرا ؟ راستش خودم هم نمیدونم چرا ولی فکرم اینه که چون به خودمون دروغ گفتیم ، وقتی از کنار یه آرزو به راحتی رد شیم و بگیم در حدمون نیست ، دروغ گفتیم ، چون اون آرزو قطعا یکی از دلخواهی هامون بوده که به سرمون زده ، وگرنه اصلا به ذهنمون هم نمیرسید .

وقتشه یکم با خودمون روراست باشیم ، بدونیم که همه چیز توی فضای مجازی نیست ، همه چیز کلا مجازی نیست ، توی زندگی واقعی دکمه " ذخیره پیش نویس " نداریم ، هرچی گفتیم دیگه رد شده و به گوش اونایی که باید رسیده ، کارهامون دیگه انجام شده و باید به آیندمون فکر کنیم ، اگه آرزویی داریم چه کوچیک چه بزرگ باید برای رسیدن بهش تلاش کنیم ، اگه عشقی داریم باید برای رسیدن بهش قدم برداریم ، خستم از کسایی که میشینن یه گوشه و میگن عشق مرده ، دوران عاشقی گذشته ، دیگه کسی با علاقه به کسی ازدواج نمیکنه !

 چون میبینم هنوز هستن پدرها و مادرهایی که عاشقانه کنار همن ، هنوز پیرمردها و پیرزن هایی هستن که توی پارک روی صندلی نشستن و خاطرات جوونیشون رو مرور میکنن ، هنوز هستن جوونایی که دلشون پاکه و عاشقانه هاشون رو توی دفتر قلبشون مینویسن ، هنوز گل فروشی سر کوچه رز قرمز داره ، پس عشق جریان داره...

۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۲۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

زخم عمیق

بنام آفریدگار هستی


کنار پنجره ، یک فنجان چای داغ ، قلم را باید برداشت ، و نوشت از چیزی که در افق دور دست ها پیداست ، نگاهی به درخت کهنسال باغچه همسایه ، کمی آن طرف تر شکوفه های جوان که رنگ و لعابی دیدنی به حیاط بخشیده اند ، پارادوکس ممتد ، یک تناقض بی بدیل ، یک تضاد بی انتها ، چگونه اینگونه است ؟ درختی تمام عمرش را به پای باغبانش گذاشته و بهاران را با اوسپری کرده ، بهار های زیادی را سایه بر سر کودکان آن خانه کشیده است ، اما اکنون دیگر فرسوده و پیر گشته ، دیگر نمیتواند شاخ و برگهایش را برای خودنمایی تکان دهد ، چه مظلومانه به سمت درخت جوان خمیده است ، شاید در این فکر است که بتواند با بوسیدن تنه شکوفه دارش جانی تازه کند و باز به دوران اوجش برگردد ، ولی افسوس هرگز چنین نخواهد شد ، دیگر نمیتواند جلوه جوانیش را بیابد ، تنها کاری که از دستش بر می آید اینست که به درخت تازه قد کشیده کنارش بیاموزد که این شکوفه ها ، این شاخ و برگ زیبا ماندنی نیست ، طولی نخواهد کشید که باد و طوفان این قدرتش را از او میگیرند و کار به جایی میرسد که نسیمی میتواند تن ناتوانش را بیازارد !

کاش در جوانی بتوانیم به آرزوهای منطقی و نه چندان بلند پروازانه خود برسیم بی آنکه رویای کسی را پایمال کنیم ، چرا که نابود کردن رویای هر فرد ، زخم عمیقی میزند بر قلب او ...

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین