حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۴۷ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

لعنتی شده این دل !

بارون هست

شب هست

دلتنگی هست اونم خیلی زیاد

خوب که فکر میکنم میبینم همین سه قلم کافیه تا این دل انقدر عمیــــــــــــق لعنتی شده باشه

درست مثل مسافری که ساعت هاست زیر بارون منتظر تا بیان استقبالش اما خبری نیست که نیست


۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

شاید تو هم مثل منی !

خیلی وقت بود با هم خلوت مردونه نکرده بودیم

ازوقتی پاش به سربازی باز شده بود فقط دوبار مرخصی اومده بود

یک بار که بعد از 20 و خرده ای روز اومد بعد از یه روز کاری اولین جایی که رفتم به دیدنش بود ، خستگی نمیذاشت کفشهامو در بیارم و مهمون خونشون بشم ، نشستیم توی ماشین و کلی از دردهای این بیست روز گفت برام ، کلی از خاطرات و چیزهای جدید که یاد گرفت ، توبیخ نشده بود اما از تشویقی هاش برام گفت ، توی اون بیست روزی که نبود به من خیلی سخت گذشت اما زیر اون بارون تند وسط شهریور زیر سقف نیمه امن ماشین فقط دلم میخواست به صورت سیاه سوختش نگاه کنم از بس که رژه های صبحگاهی زیر نور مستقیم خورشید رفته بود ، برگشت به پادگان!

تا اینکه پریروز دوباره اومد مرخصی ، خوابیده بودم که زنگ زد کجایی؟ میای بیرون ؟

مثل همیشه هول هولکی و با اشتیاق جواب دادم و همون جای همیشگی راس یک ربع بعد باهاش قرار گذاشتم

این بار هوا مساعد بود ، خبری از بارون نبود ، با هم خیابونی رو قدم زدیم که سال های ساله جای پامون مثل سنگفرش روی تموم گردو خاکش نشسته ، رفتیم و رفتیم گفتیم و گفتیم

با هم یه جای جدیدو امتحان کردیم و یه رستوران تازه رفتیم ، سفارش غذایی دادیم که هیچ وقت نداده بودیم ، دنیا کجا و من و اون با هم نتونیم یه پیتزای کامل بخوریم کجا ، نه چیزی به سرمون نیومده بود فقط اون زودتر شامش رو خورده بود و اشتهاش کم بود و من هم طبق عادت علاقه ای به شام نداشتم ، اما گذروندن ساعت کنار هم دور یک میز کلی ارزشمنده.

وقتی میرفت صداش بلند بود ، توی باشگاه وقتی با هم شوخی میکردیم همه میشنیدن ، اما حالا که برگشته از لطف دوستان هم خدمتی و الله اکبر گفتن های بلند سر صف ، صداش بلندتر هم شده اما گرفته ، تموم مشتری های رستوران فهمیدن داریم راجع به چیا با هم حرف میزنیم :))))

ساعت مثل برق و باد گذشت و ما اصلا نفهمیدیم که چقدر دلتنگ هم شده بودیم ، وقتی مثل دیوونه ها به صورتش خیره میشدم تا برام تعریف کنه خودش خندش میگیرفت و میگفت داداش ، اشتباه گرفتیا :))

نه زیادم اشتباه نبود ، من دلتنگت شده بودم لعنتی ، حالا نه به اندازه .... اما زیاد هم کم نبود .

سفره دلش رو باز کرد برام ، کسی که همیشه هر جایی که بودم وقتی دلم میگرفت میتونستم باهاش درد دل کنم و آروم شم داشت برام درد دل میکرد ، از تموم دلتنگی هاش برام گفت ، وقتی میرفتم سراغش تو دلم میگفتم خدایا مرسی میبینمش و دلتنگی هامو وا میکنم و آروم میشم ، اما انقدر حجم دلتنگی هاش زیاد بود که نتونستم لب باز کنم ، فقط از اتفاقایی که تو نبودش افتاده بود براش گفتم و دیگه حرفی از دردهای دلم نزدم ، نمیشد که بزنم

ساعت دیگه خیلی دیر شده بود ، نزدیک 10:30 بود که دیدم چشماش خمار شده ، راسته که میگن توی سربازی 10 شب میمیری ، اینم از رفیق شفیق من که چه شبهایی تا دو سه نصف شب باهم بیدار بودیم و سر شوخی باز بود ، حالا نمیتونست تا دم در بره ، کم کم حرفهاشو کوتاه کرد و من هم فهمیدم دیگه وقت رفتنه ، قدم زنون برگشتیم به سمت خونشون ، که توی کوچه مثل همیشه با هم خداحافظی کردیم و دلم میخواست دوباره بغلش کنم ، فشارش بدم به سینم و تموم دلتنگیهاشو نصف کنم با خودم که وقتی بر میگرده دلش آروم باشه.

اما ترسیدم ، ترسیدم که بفهمه دیگه اون حجم همیشگی رو توی بغل داداشیش نداره ، آخه توی سربازی غذای خوب بهش نمیدن که عضله های آهنیشو تغذیه کنه ، خیلی افت کرده بود اما من فقط ، من و شاید مادرش و برادرش تنها کسایی هستیم که میدونیم وقتی برگرده خیلی بهتر از قبل میشه ، اون مردونه تلاش میکنه واس خوب بودن

حالا فردا دوباره برمیگرده ، برمیگرده و شاید تا آخر ماه دیگه نبینیمش ، مهم نیست که دل هممون براش تنگ میشه ، مهم اینه حال دلش خوش باشه :)

۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

تا وقتی بچه ای همه چیز خوبه

بچه که بودیم تمام فکر و ذکرمون این بود که دمدمای غروب یه جوری از مادر اجازه بگیریم تا بریم توی کوچه و با بچه ها بازی کنیم ، به این امید از خواب ظهرگاهی که بلند میشدیم زود سر و ته مشقهامونو هم میاوردیم تا بهونه دستش ندیم که نذاره بریم بازیگوشی

بچه که بودیم نوشتن بلد نبودیم ، به زور یه دفتر خط دار هر سال همین موقع ها واسمون میخریدن تا مشق شب توش بنویسیم

بچه که بودیم تا وقتی مجبور بودیم با مداد سیاه و قرمز مشق بنویسیم تند و تند مدادارو میتراشیدیم که زودتر تموم شه تا خونواده ببینن مداد خریدن به صرفه نیست و یک عدد مداد نوکی ناقابل تهیه کنن ، وقتی مداد نوکی میومد زیر دستمون حسرت سال بالایی هارو میخوردیم که میتونستن با خودکار مشق بنویسن و ما چون بچه بودیم نمیتونستیم ! چقدر خوب بودا چقدر کیف میداد ، ته ته دغدغه هامون با دو سه هزارتومن رفع میشد.

حالا که بزرگ شدیم ، حالا که خودمون تصمیم میگیرم با مداد بنویسیم یا خودکار ، وقت برای نوشتن نداریم ، گاهی وب نوشت میکنیم و گاهی توی یه دفتر قدیمی ، گاهی قلم لای کتاب شعرهامون میکشیمو شعری رو که خیلی دوستش داریم علامت گذاری میکنیم با چند جمله ، شاید برای یکی !

حالا که بزرگ شدیم دغدغه هامون خیلی خرجش بالا رفته ، انقدر سنگین شده که دیگه جیب پدر به تنهایی از عهدش برنمیاد ، بعضیاش انقدر سنگینه که ده نفرم به جیب پدر و خودمون اضافه بشن باز هم نمیتونیم رفعش کنیم ، حالا که بزرگ شدیم اوضاع پیچیده شده !

سرمشق بچگیامون میشه نامه های اداری و کاغذبازی های مسخره ، اجازه گرفتن واسه بازیمون میشه وقت پیدا کردن برای یکم خوشحال بودن ، بیدار موندنای یواشکی تا ساعت 12 شب به دور از چشم بابا و مامان هم میشه تا پاسی از شب بیدار موندن به اجبار واس انجام پروژه های عقب مونده !

کاش وقتی بزرگ میشیدیم ، وقتی انقدر سریع همه چیزو رد میکردیم یکی بود بهمون میگفت توی راه کوله بارتو سنگین نکن ، بذار فقط چیزای ضروری بمونن ، فقط آدمهایی بمونن که میدونی هیچ کس جای خالیشونو پر نمیکنه !

حالا آدمای ضروری موندن ، اما نمیدونم که من هم برای کسی ضروری هستم یا نه ، وقتی اعصابش خورده ، وقتی سرش درد میکنه براش لورازپامم یا کدئین ، مخدر شدم تو خونش و بهم اعتیاد پیدا کرده یا سیگاری که گاهی تفریحی اون هم توی تعطیلات بهش پک میزنه !

نه هیچ کدومش رو دوست ندارم ، فقط میخوام مایه آرامش باشم براش.

۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

جمعه همان همیشگیست

همان انتظاری که برایش شب ها بی خوابی

همان حال خوشی که در بغض هایت پیداست

جمعه را میتوانی در یک استکان بریزی و بنوشی

اما هرگز نمیتوانی جمعه ات را عوض کنی

وقتی دلت جایی باشد که پیشت نیست

۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

گاهی شاید حال بد حال خوبه

دوست داشتم الآن جایی باشم که جایی نیست

دوست داشتم الآن دستم به آسمونی میرسید که بلند نیست

دوست داشتم الآن آهنگی رو گوش میدادم که صدایی نداشت

دوست داشتم الآن ساعتی بود که عقربه ای نداشت

دوست داشتم الآن یکی مثل خودم دوستم داشت

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

حال خوب ، حال کم پیدا

گاهی حال خوب گفتنی نیست

قابلیت تشریح ندارد

گاهی حال خوب را فقط میتوان از لکه لبخند شکلی که بر لبه استکان چایت مانده فهمید

۰۶ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

به چپ چپ !

امروز دومین روز از خدمت شریف سربازی بهترین دوست دوران زندگیمه ، یعنی دومین بهترین دوستم ، آره درست فهمیدین من دوتا دوست دارم توی این دنیا که هیچ وقت ترکشون نمیکنم :)

همیشه یادمه وقتی حرف از جدایی میزدیم وقتی حرف ازین میزدیم که بلآخره یک روزی شاید راهمون از هم دور شه ، میگفت امیر غصه نخور ، همیشه یکی میاد که میتونی دوباره باهاش رفاقت کنی و جای خالی دوستت رو پر میکنه ، منم مثل همیشه بهش میگفتم حرفای یه قرون دوزار نزن ، هیچ کسی هیچ دوستی نمیتونه جای دوست دیگه رو بگیره !

حالا اون رفته دنبال یک دوره از زندگیش و من موندم اینجا ، یعنی اون از حالا دنبال اینه که کسی جای من رو براش پر کنه ؟

شایدم ، شایدم اون هیچ وقت به اندازه من وابسته نبود به این رفاقت :(

نمیدونم ولی واس من کسی نمیتونه جای چند نفر رو توی زندگیم بگیره هرگز ، یکیشونم تویی رفیق !


پ.ن : این شعرو که محسن چاوشی هم خونده خیلی دوست داره :)




۰۲ شهریور ۹۴ ، ۱۹:۲۶ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

کجا میخوای بری لعنتی !

مگه نمیبینی حالم داره بدتر میشه

مگه نمیبینی بری تنها میشم تو این شهر 

تو که بری بی تو با کی ، با کی قدم بزنم که از سنگینی احساس توی قلبم باخبره

تو که بری تنهاتر میشم توی راهم

لعنتی زود برگرد ، خیلی زود برگرد که دلم از حالا واست تنگ شده

برات دعا میکنم ، برام دعا کن

لعنت به هرچی سربازیه بی موقعست




۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

دلم برات تنگ میشه داشم !

یادش بخیر ، روزای اول دانشگاه بود ، هم تو یه شهر غریب بودم هم تو یه محیط جدید ، آدما جدید ، قاطی بودن کلاسا جدید ، نیمکتا جدید ، استادا جدید درسا جدید خلاصه همه چیز واس غریبی کردن آماده بود ، همون هفته های اول بود که یه حسی بهم میگفت میتونم با یک نفر ارتباط خوبی برقرار کنم ، یه حس عجیبی بود که بهم میگفت این یه نفر ، شاید خواسته هاش از زندگی شکل خواسته های منه ، حالا اندازش فرق میکنه !
یه پسر هجده نوزده ساله که روزای اول دانشگاه ، برعکس همه ورودی ها که سعی میکنن مدل موشونو طوری بزنن که ار همون روزای اول به اصطلاح دخترکش باشن ، موهاشو از ته تراشیده بود ، از تیپ و قیافش معلوم بود که اهل ورزشه ، از مدل حرف زدناشم میشد فهمید چه جور فرهنگی داره ، خلاصه واس منی که چند وقتی بود از ورزش بریده بودم و توی اون شهر غریب ، توی اون محیط عجیب و غریب دنبال یه آشنا میگشتم ، مورد خوبی برای آشنایی بود ، یه هم رشته ای که به ظاهر میتونه همکلاسی خوبی باشه ، از قضا اون یه نفر همشهریمم بود ، خیلیا همشهریم بودن تو دوره دانشگاه اما فقط یه نفر برام موند ، چون خودم خواستم !
خیلی زودتر ازون چیزی که فکرش رو کنید با هم دوست شدیم ، منی که سابقه نداشت و نداره زیر سه ماه طول بکشه تا با کسی رفیق شم در عرض یک هفته با خنده های اون یه نفر همذات پنداری کردم و باهاش دوست شدم ، آره خیلی زود بود و خودم هم تعجب میکردم ازین رابطه ،از همون اولش بدجوری با هم صمیمی شدیم ، انقدر پایه ی شیطنت ها و خنده های هم بودیم که بارها توی اون چند سال از تمام استادها تذکر گرفتیم ، حتی سال آخر ، گاهی پیش میومد استادا با ما دوتا مثل بچه های دبیرستانی رفتار میکردن و جلوی اون همه دختر با صدای بلند تذکر میدادن و صندلیامونو عوض میکردن ، که اگه این اتفاق نمی افتاد معلوم نبود تا آخر کلاس سالم میموندیم از خنده یانه :)
شاید دو سه ماه از شروع اون رفاقت نگذشته بود که علاوه بر همکلاسی بودن شدیم هم باشگاهی ، من شدم مرید و اون شد مراد ، عوضش من هم تو زمینه کامپیوتر هر چی بلد بودم بهش یاد میدادم ( یاد روزایی بخیر که بهش میگفتم بیا یه زبان برنامه نویسی یاد بگیر و اون میگفت من مثل تو هنوز دیوونه نشدم که واس این چرت و پرتا وقت بذارم ) ، خلاصه شدیم جیک تو جیک ، شدیم رفیق شیش ، هفت روز هفته هم رو میدیدم ، دانشگاه ، باشگاه ، خیابون و کلا به هر بهونه ای با هم بودیم و کلی تفریح سالم ، ما دوتا یه جورایی با هم توی شوخی هامون میگفتیم خدا کنه عروسی هردومون یه شب باشه و تو یه تالار و با دوتا خواهر که همیشه با هم باشیم ، واقعا شاد بودیم
روزها گذشتن و واحد ها یکی پس از دیگری پاس شد ، وابستگی من به بیش از حد خودش رسید ، تا جایی که اگه واحدی رو با هم داشتیم با بیشترین نمره ممکن پاسش میکردم و اگه همون واحدا تو کلاسای جدا از هم بود ، پسرفت عجیبی داشتم!
خلاصه دوره رفاقت ما دوره شیرینی بود ، دوره ای که توش خیلی با هم خوش گذروندیم و میدونم خیلی جاها از هم دلخور شدیم اما به روی هم نیاوردیم و چند دقیقه بعدش همه چی روبه راه شد ، اما حالا ، اون یار غار اصلا نمیدونه با رفتنش چقدر پشت منو خالی میکنه ، هرچند کوتاه ، اما داره میره ، و من میمونم غمهای توی دلم که دیگه رفیقی ندارم از نزدیک باهاش درد دل کنم!
دوباره همون مو تراشیده قدیمی شدی!
خدمتت پیروز داش گلم ، نه روز مونده تا اعظام !


پ.ن : همین امشب ساعت 9 و نیم با هم رفتیم بیرون ، یادش خوش 
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

قناری هم که باشی بی دلیل نمیخونی

کل دنیا هم جمع شن دورت ، همه چیزهایی که یه زمانی بهت شادی میدادن هم دم دستت باشن ، باز هم یه دلیلی پیدا میکنی که نخندی ، وقتی دلت تنگ کسی باشه که قراره همه کس باشه اما دم دستت نباشه :(



۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین