یه زمانی خیلی رفاقت میکنی، انقدر عمیق مرام و معرفت میذاری که انگار از پوست و گوشت و استخون خودته، انقدری که حس میکنی براش عزیزی و حتی یه لحظه نبودنت زندگیشو به تشویش میندازه، یه روزی یه جایی میخوای یه کم فقط یه ذره خودتو دور کنی، اون‌وقته که میفهمی نه تشویشی در کاره و نه هیج خلل دیگه‌ای، زندگیشون به همون سبک قدیمی خوب و خوش داره سپری میشه و بود و نبودت هیچ فرقی نداره، اون‌جاست که دیگه از رفیق بودن خسته میشی