حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

به در بسته رسیدن عیب نیست ، بازش نکردن عیبه!

خوب من دیشب به در بسته خوردم ، قبلا هم به در بسته خوردم ، شک ندارم بعدا هم به در بسته میخورم ، اصلا مگه به در بسته خوردن عیبی داره؟
فکر میکنم آدما وقتی به در بسته میخورن به دو دسته تقسیم میشن ، دسته اول اونایی که بعد از یکم تلاش وقتی مطمئن شدن که در بستس بیخیال میشن و میرن ، میرن تا جای دیگه یه در دیگه پیدا کنن ، حتی اگه یقیین داشته باشن چیزی که میخوان پشت همون در بستس اما میرن ! دسته دوم ولی به این راحتیا تسلیم نمیشن ، هر جوری شده وای میسن تا در رو وا کنن ، مثل تو فیلما با دیلم میفتن به جون قفل در ، اما حالا این دیلم چیه و کجاست خدا میدونه ، دسته دوم رو دوست دارم ، حتی اگه بدونن پشت اون در چیزی یا کسی منتظرشون نیست بازم تلاششون رو میکنن ، چون به خدا امیدوارن ، منم همینطورم ، یعنی تمام تلاشم رو میکنم تا جزو دسته دوم باشم ، جوری که واس چیزی که میخوام همه تلاشم رو بکنم :)
حالا بماند که وقتی به در بسته میرسم خیلی دردم میاد ، بماند که تا چند روز ذهنم رو به خودش درگیر میکنه ، اما من دست بر نمیدارم و هرجوری شده بازش میکنم ، چون فکر میکنم هنوز امکانش هست یکی اون طرف در چشم انتظارم باشه ، از دیدنم خوشحال شاید نشه اما میدونم ناراحت هم نمیشه!

۲۰ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۸:۰۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

گریه داشت ، اما شیرین بود

دقیقا یادم نمیاد چند سالم بود ، اما یادمه حساب و کتاب سرم میشد یه کم ، یادمه تابستون بود ، مادرم صد تومن پول بهم داد تا براش نون بخرم ، چهار تا سکه بیست و پنج تومنی، فک کنم اون وقتا نون لواش دونه ای ده تومن بود و با صد تومن میشد کلی نون خرید ، طبق معمول سوار دوچرخم شدم و رفتم سمت نونوایی شهرک ، ازونجایی که بسیار پسر آرومی بودم (اونایی که منو میشناسن به روشون نیارن لطفا) ، وسط راه از سر کمی بازیگوشی سکه ها دونه دونه از دستم پرت شدن و افتادن توی شمشادای کنار خیابون ، ای وای ، چه مصیبتی ، حالا چیکار کنم؟

بی درنگ دوچرخه رو ول کردم روی زمین و شروع کردم به گشتن لای شمشادا ، از یه طرف میترسیدم که نکنه بین بوته ها ماری چیزی باشه از یه طرفم راهی نداشتم جز پیدا کردن پولم ، خدایا اگه پیداش نکنم ، اگه دست خالی برگردم ، مامانم چی میگه ، چه جوابی بهش بدم ، چند بار بهم گفت حواستو جمع کن تو خیابون ، نه نمیشه بیخیال شم ، باید پیداش کنم!
نزدیک به نیم ساعت گشتم و هیچ اثری از سکه ها نبود ، از ساختمون کناری یه پسربچه از پنجره اتاقش بهم گفت دنبال چی میگردی؟
همونجوری که اشک از گونه هام سرازیر بود نگاهی به بالا انداختم و گفتم سکه هام ، پولم ، گم شده!
دوباره پرسید چقدر بود؟
گفتم چهار تا سکه بیست و پنج تومنی ، باید نون بخرم!
بی اعتنا رفت ، چند لحظه بعد برگشت و یه سکه از پنجره برام انداخت ، یه بیست و پنج تومنی ، گفت این مال تو !
اما من هنوز کلی کم داشتم ، همینجور که روی زمین کز کرده بودم و فکر میکردم دیدم یه دست از پشت زد روی شونم ، اولش ترسیدم ، وقتی برگشتم و نگاه کردم دیدم بابامه ، گفت چیشده چرا اینجا نشستی و گریه میکنی؟
گوشه چشمم رو با آستین کوتاه پیرهنم پاک کردم و همه چیزو براش تعریف کردم ، دیدم دست کرد توی جیبش و صد تومن پول بهم داد ، نمیتونستم قبول کنم ، پول خودمو میخواستم ، اما گفت اینو بهت قرض میدم که نون بخری هر وقت پولدار شدی بهم پس بده ، حالا میتونستم قبول کنم!
من اون روز نون خریدم ، کتکی نخوردم ، کسی دعوام نکرد ، اما هنوزم که هنوزه نه تتها اون پولو پس ندادم ، بلکه دارم از پدرم قرض میگیرم!
خجالت میکشم از خودم که گاهی یادم میره این پدر همون بابامه ، یادم میره دستاشو ببوسم و برعکس ازش گلایه هم دارم :(
خدایا ، منو ببخش ، ببخش که بدم

۱۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۰۹:۱۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

نزدیک یک سال چیزی ننوشتم

دیگه داشت کم کم یک سال میشد البته شاید پست بعدی هم  یک سال بعد بیاد!

خیلی خوب فکر کردم ، فکر کردم که باید چیکار کنم ، بنویسم یا ننویسم ، هر روز کلنجار و هر روز دل مشغولی ، هر روز فکرای خوب و هر روز فکرای بیخودی ، اما آخرش به این نتیجه رسیدم ، باید یه جوری خودمو خالی کنم ، من از کسی شکایتی ندارم ، من فقط گاهی از خودم شاکیم که چرا کارهایی رو که باید میکردم نکردم و کردم کارهایی رو که نباید!!!

نمیدونم چند روز به مشخص شدن تکلیفم مونده

نمیدونم چند روز دیگه بلاتکلیفم

نمیدونم هیچی نمیدونم

اما با همه ندونم کاری هام میخوام فقط ادامه بدم

میخوام برسم

به چیزی که میخوام

به کسی که میخوام

به مدینه فاضله ای که میخوام

میخوام فاصلــــــــــــــــــــــه هارو به نیم فاصله ها برسونم ، بعد رسما از بین ببرمشون

میخوام تا جایی که میتونم خوشبخت باشم

خوشبختش کنم

میخوام یه شروع تازه رو استارت بزنم

میخوام بیام و از نو بسازم یه نقشه جدید زندگی

میخوام دیگه انقدر میخوام میخوام نکنم

میخوام به همه میخواستن هام برسم

فقط برسم و تا ابد بمونم!

به اون ، به آیندم ، به خوشبختی.


یاحق

۰۳ ارديبهشت ۹۴ ، ۲۱:۱۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین