حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۴۷ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

چه بی تفاوت

بنام هستی بخش


این روزها چه بی تفاوت از کنار کودکی که دسته های گلش را به سرعت مرتب میکند تا شاید بتواند مشتری برای عطر خوش نسترن هایش پیدا کند میگذریم، چه بی تفاوت از کنار کودکی که یک ترازو با خودش آورده تا بابت اندک پولی که میگیرد به من و تو بفهماند که چقدر سنگین شده ایم ، انقدر سنگین که حتی دلمان نمی آید دویست تومنی کهنه ته جیبمان را به او بدهیم و روی ترازو برویم ، باز هم جای شکر دارد که هنوز گه گاهی یادی میکنیم از خدایی که من و تو و اورا با هم از یک خاک آفرید ، هرچند وقتی که به گرهی رسیدیم یادش میکنیم...

۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۰۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

نقطه سرخط

بنام پروردگار مهربانی

یه وقتی دلت از همه چیز و از همه کس گرفته

میخوای بلند داد بزنی آخه چرا ؟

از همه کس شکایت داری که چرا بهت بی وفایی میکنن

بیخود به خودت فشار نیار ، چاره کارت فقط یه چیزه ، وقتی داری با اون اصل کاریه صحبت میکنی ، وقتی دستت رو به سمتش بلند میکنی و ازش طلب میکنی ، یه ندا بهت میده که میگه با من باش تا همه چیز داشته باشی ، وفا رو بهت نشون میده ، دم دمای اذانه ، مارو از یاد نبرید ، یه دعا کنین شاید من هم به خواسته دلم برسم


۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۲۲ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

به کجا چنین شتابان

بنام خدایی که میدونست

یه زمانی بود که این ساعت خونواده ها دور هم نشسته بودن و داشتن راجع به گذران روزشون باهم صحبت میکردن ، یا اینکه مهمون داشتن که برای شب نشینی و عوض شدن حال و احوال و با خبر شدن از حال همدیگه میومدن و به هم سر میزدن ، اما حالا چی ؟ من اینطرف مانیتور و شما اون طرف !

خیلی وقته که دیگه رسمای قدیم یادمون رفته و دارن کمرنگ میشن ، علتش رو نمیدونم یعنی در حدو اندازه ای نیستم که بخوام علتش رو بشکافم و در موردش نظری بدم اما به اندازه خودم متوجهم که خودمون به این مشکلات دامن زدیم و از همدیگه دور شدیم.

وقتی گپ زدن های نیم ساعته با مغازه دار بغل دستی توی بازار جاشو میده به چت های چند ساعته توی فیسبوک ، وقتی مسافرت های چند کیلومتری اونم فقط به عشق دیدن اقوام جاش رو داده به یه وبکم و یه خط اینترنت پرسرعت ، دیگه نباید از یه بچه ده ساله انتظار داشته باشیم که بدونه تیله بازی چیه و تو اتاقش یه جعبه پر داشته باشه از تیله های رنگارنگ.

تیله بازی

یا مثلا وقتی داره با تبلت 10 اینچیش ماشین بازی میکنه با سرعت و گرافیک بالا دیگه نباید انتظار داشته باشیم که قوانین بازی هفت سنگ رو از برادر بزرگترش هم بهتر بلد باشه !

تبلت     7 سنگ

یادش بخیر  اون زمون که با بچه های کوچه قرار میذاشتیم وقتی آفتاب رفت پایین و هوا یکم خنک شد همه جمع شیم دم خونه بهرام اینا تا بعدش بتونیم یه چند ساعت بازی کنیم ، حالا کی چشم بذاره ؟

قایم باشک

چقدر دلم تنگ شده واس اون روزایی که مادرم مینشست پیشم و باهم یه قل دو قل بازی میکردیم ! چقدر شیرین بودن اون لحظات !

یه قل دوقل

حالا که خوب فکر میکنم ، میبینم ما آخرین نسلی بودیم که این لحظات رو تجربه کردیم ، لحظه شیرین بازی پی پی پینوکیو پدر ژپتو ، بازی گرگم به هوا و ... چقدر خوش بودیم اون روزا ، بچه های الآن هم خوشن اما یه جوری دیگه ! اونا هیچ وقت نیازی به شنیدن قصه ندارن ، همین که ما خاطرات کودکیمون رو براشون تعریف کنیم فکر میکنن براشون قصه میگیم ، چون دیگه هیچ وقت نمیدونن شب نشینی چیه ، خونه مادربزرگه چه حس و حالی داشته ، حتما وقتی ماهم پیر شدیم در به در دنبال یه گوشه میگردیم که راحت بشینیم و وبلاگمون رو به روز کنیم و وقتشو نداریم که دست نوازشی به سر نوه هامون بکشیم ! البته اگه نوه ای درکار باشه ، این روزا زندگی همه یه مدل مجازی به خودش گرفته ، انقد غرق مجازی ها شدیم که طعم شیرین توت فرنگی یادمون رفته ، عطر گلهای توی باغچه رو حس نمیکنیم ، انقدر گرفتاری و کار داریم که فقط وقت میکنیم بیایم و اینجا ازش حرف بزنیم !

نه راستی به کجا چنین شتابان ؟!

۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۱۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

این نیز بگذرد

بنام اونی که به اندازه بهت زمان میده

همیشه یه حسی هست که بهت میگه یه کاری رو باید انجام میدادی اما ندادی ، نمیدونم این چه حسیه که یادش هست باید یه کاری انجام میشده اما یادش نی اون کار دقیقا چی بود ، همون حس قشنگ یه وقتایی هم میاد و بهت گوش زد میکنه که برای کارهایی که میخوای انجام بدی زمان کافی رو داری اما اگه از همین حالا شروع نکنی ممکنه چند دقیقه بعد دیگه زمانش رو نداشته باشی

این نیز بگذرد

خیلی وقتا شده که این حس اومده سراغم، راستش در طول هفته خیلی میاد سراغم ، میشینیم با هم گپ میزنیم یه استکان چایی میخوریم و از وقتای تلف شده یادی میکنیم و به زمانهایی که پیش رومونه فکر میکنیم و در موردش تصمیم میگیریم ، وقتی یاد فرصت هایی که داشتم و از دستشون دادم میفتم اولش یکم دلخور میشم اما بعدش به این فکر میکنم که چرا باید غصه چیزی که از دست رفته رو بخورم ، خوب بهترین کار اینه که آیندم رو بسازم ، هرچند من توی گذشتم چیزهای زیادی رو از دست ندادم ، در مواقع بیشتر خواسته های کودکیم بودن که بهشون نرسیدم ، وگرنه از دوره دبیرستانم به بعد چیزی حسرتش به دلم نمونده ، اینم دلیل خودشو داره فک نکنین که من به همه خواسته هام رسیدم ، نه ازون دسته هایی بودم که خواسته های زیادی نداشتم ، نه اینکه رویا پردازی نکرده باشم ، چرا منم مثل هر آدم دیگه ای رویاهای خودم رو داشتم اما خوب خواسته هام با توانایی هام تناسب داشتن ، مثلا وقتی که داشتم برای کنکور درس میخوندم هیچ وقت رویای اینکه رتبه دو رقمی بیارم رو نداشتم ، اما برای یه رتبه خوب و رفتن به دانشگاه روزانه و معتبر خیلی تلاش کردم و نتیجش رو گرفتم ، منظورم از معتبر بودن قصد جسارت به هیچ دانشگاهی نیست ، من اعتبار رو توی فرهنگ و علم و امکانات و برخورد مناسب دانشگاه میبینم نه اسم و رسمش.

وقتی به زمان حال فکر میکنم که کجا هستم و چه چیزهایی دارم ، بارها وبارها خدارو شکر میکنم که سالمم و سلامتی رو همیشه ازش خواستم و تازگی ها انگیزه پاکی که بهم داده رو ستایش میکنم ، اگه هم کمبودی داشته باشم میگم این نیز بگذرد ، مهمترین چیز توی زندگی آیندست ، اما اونقدی باید بهش بها داد که باعث نشه حال رو هم از دست بدیم ، آخه یه سری یه جوری روی آینده تمرکز الکی میکنن که هم حالشون رو از دست میدن هم وسط راه خسته میشن و به هدف نهاییشون نمیرسن ،من ازوناش نیستم :)) دوست دارم همیشه طوری برنامه بچینم که نه سیخ بسوزه نه کباب ، یعنی الآنم خوب و خوش سپری شه و آیندم روشن و امیدوار کننده باشه.

خلاصه بگم گذشته گذشته ، امروز میگذره ، آینده میرسه !

بدی هارو فراموش میکنم و خوبی هارو خاطره ، امروز رو شادم و عاشق ، فردا رو باعشق میسازم

۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

طعم شیرین وابستگی

بنام خالق عشق

در گذر ثانیه ها ، شنیدن تیک تاک ساعت میتونه غم و غصه آدم رو زیاد کنه ، میتونه شادی و خاطره قشنگ به یادت بیاره ، میتونه هر کاری که میخواد با روح و روانت بکنه ، تاحالا به این دقت کردین که چقدر خاطرات توی ذهنتون دارین ؟ چند تا ازین خاطره ها جاشون توی قلبتونه ؟ دوست دارین چند تاشونو هر روز و هر ثانیه جلوی چشماتون داشته باشین ؟

بعضی وقتا هست که دلت میخواد دفتر خاطره هارو ورق بزنی ، یه سری از خاطره هارو دوباره از نو بنویسی ، توی یه سریشون دست ببری و یه جاهاییش رو پاک کنی و یه چی دیگه جاش بنویسی ، میخوای به هر نحوی شده زنده نگه داری خاطره رو ، اما چیزی که گذشته ، گذشته !

love

همیشه دلم میخواست جوری زندگی کنم که وقتی میرم سراغ گذشتم چیزی برای پاک کردن نداشته باشم ، تا جایی که تونستم این کارو کردم ، خاطره ای که تلخ باشه زیاد نداشتم توی زندگیم ، اما مدتیه زندگیم به شکلی تغییر کرده که دوست دارم یک سری از خاطراتم رو پررنگش کنم ، یه سری از خاطراتم رو چندین بار توی دفترم بنویسم ، انقد بخونمش و یادش بیارم که چشمام خسته شه ، خاطرات قشنگی پیدا کردم ، خاطراتی که مسیر زندگیم رو تغییر داده ، خاطراتی که دوست دارم کنار افرادش همیشه باشم ، توی خاطراتم کسی پیدا شده که میخوام همیشه باشه ، توی فرداهام بمونه ، خاطرات آیندم رو بسازه ، دوست ندارم فقط توی گذشتم باشه ، دوست دارم حال و هر لحظه زندگیم رو بسازه ، من خیلی دوستش دارم ، امیدوارم که بتونم به رویاهام برسم...

۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

کاش میدانستم چه نوشته ام !!!

بنام نویسنده انشای زندگی

شاید اون روزی که معلم موضوع انشارو مشخص کرده بود ، هرگز به اهمیت این موضوع فکر نکرده بودم.یعنی حتما فکر نکرده بودم چون الآن هیچی ازون انشا یادم نمیاد!

موضوع انشای اون روز برای همه ما اتفاق افتاده ، یعنی برای هرکسی که به مدرسه رفته باشه و درس انشا رو گذرونده باشه قطع به یقین پیش اومده.

دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟

امروز وقتی این سوال به ذهنم رسید درجا یاد اون انشا افتادم ، انشایی که در دوره دبستان نوشته بودم و قطعا نمره خوبی گرفته بودم :))

ولی امروز اصلا یادم نمیاد که متن انشا چی بوده ! 

مهم نیست که اون روز چی نوشتم مهم اینه که الآن برای این سوال چه جوابی دارم ! با خودم فکر کردم خوب برای اینکه بتونم جواب این سوال رو بدم باید ببینم چه تخصص هایی تا کنون کسب کردم. گفتم خوب من از همه کارهای دنیا ، کارهایی رو که انسانهای عادی انجام میدن بلدم ، یعنی کارهایی که توی دنیای امروز بعنوان تخصص به حساب نمیاد. منظورم کارهایی مثل رانندگیه، خوب بیست سال قبل اگر کسی رانندگی بلد بود میتونست خیلی خوب پول دربیاره ولی الآن این شغل نه وجهه خوبی داره نه درآمد خوبی !

هرچند که رانندگی هم به نوبه خودش یک حرفه محسوب میشه و رانندگان حمل و نقل عمومی و یا ماشین های سنگین انسان های زحمت کش و محترمی هستن.

بعد رسیدم به کارهایی که اگه توشون مهارت داشته باشی یک تخصص به حساب میاد. تنها چیزی که به ذهنم رسید ، کسب و کار در زمینه رایانه و اینترنت بود ! درسته من فقط امور کامپیوتر و برنامه نویسی و وب رو خوب میشناسم و بلدم ، ههه! عجب آدم پر مهارتیم من !!!

نه این جوری نمیشه ، با این توانایی ها به این راحتی نمیشه به یک کار خوب و درآمدزا فکر کرد !

ولی مطمئنم که میتونم توانایی هام رو بیشتر کنم و شروع کنم به یه کار خوب :))

البته ناگفته نماند که یک هفته ای میشه که شروع کردم ، یعنی کردیم ! فعلا یک تیم طراحی و توسعه نرم افزار تو زمینه دسکتاپ و وب راه انداختم که امیدوارم به زودی خبرهای خوبی از پیشرفت و تحویل پروژه هامون براتون بذارم .

شماهم اگه بانظرم موافقین و یا مخالف میتونین تو بخش نظرات اعلام کنین.

ما انتقاد پذیریم !

۲۸ مهر ۹۲ ، ۲۲:۴۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

خستگی

بنام اون که هیچ وقت خسته نمیشه


هوای سرد پاییز ، نم بارون روی پنجره رو به کوچه اتاق ، قطره های ریز آب که با سرعت از بالا سرازیر میشن به سمت درز پنجره ، بخاری که از استکان چای داغ بلند میشه ، نگاهی که به آرومی چشم از پنجره برمیداره و یواش یواش به سمت قلم روی دفتر متمرکز میشه. قلم رو با دست راست میگیره و شروع میکنه به نوشتن اما هرچی سعی میکنه میبینه چیزی به ذهنش نمیرسه !

ذهنش خستست ، به استراحت نیاز داره اما خودش درک نمیکنه !

استکان چای رو برمیداره و به سمت نور میگیره ، عجب رنگی ، قرمزی چای توی استکان مثل خون گنجشکیه که با تیرکمون پسرک شیطون شکار شده!

آهی بلند میکشه از تنهایی ، از نبودن یک دلگرمی برای ادامه روزمرگی ! زندگیش پر شده از حرکت های از پیش تعیین شده تکراری.

چای رو تا نیم خورد ، بعد استکان رو روی میز گذاشت و دوباره قلم به دستش گرفت ، نگاهی به بارون کرد ولی هیچ الهامی برای نوشتن نگرفت ، شاید دیگه از نوشتن خسته شده بود و خودش خبر نداشت ، اما نه ، حسی بهش میگفت همچنان باید بنویسه ، وقتی بارون روی شیشه از سکون دست برمیداره و با سرعت به سمت پایین حرکت میکنه ، وقتی کلاغ زیر سقف حلبی ساختمون روبه رویی با کم شدن سرعت بارون از جاش بلند میشه تا برگرده به سمت خونه ، وقتی ابرها دیگه توی اون محله نمیمونن ، وقتی باد از حرکت نمی ایسته ، پس چرا اون باید توقف کنه ؟ چرا دیگه نباید بنویسه ؟ چرا نتونه حرف دلش رو بزنه ؟ چرا و هزاران چرای دیگه !

چرا وقتی یه جایی هست که میتونی حرفاتو توش بریزی ، نگهشون میداری و قلبت رو سنگین میکنی؟ 

خستگی از روزمرگی باعث شد این مطلب آروم رو بنویسم.

اگه خواننده ای داره ، اگه ازین مطلب انتقادی داره ، اگه درد دلی داره حتما بیان کنه که تو دلش نمونه و غمباد شه.


۰۸ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین