بنام آفریدگار هستی


کنار پنجره ، یک فنجان چای داغ ، قلم را باید برداشت ، و نوشت از چیزی که در افق دور دست ها پیداست ، نگاهی به درخت کهنسال باغچه همسایه ، کمی آن طرف تر شکوفه های جوان که رنگ و لعابی دیدنی به حیاط بخشیده اند ، پارادوکس ممتد ، یک تناقض بی بدیل ، یک تضاد بی انتها ، چگونه اینگونه است ؟ درختی تمام عمرش را به پای باغبانش گذاشته و بهاران را با اوسپری کرده ، بهار های زیادی را سایه بر سر کودکان آن خانه کشیده است ، اما اکنون دیگر فرسوده و پیر گشته ، دیگر نمیتواند شاخ و برگهایش را برای خودنمایی تکان دهد ، چه مظلومانه به سمت درخت جوان خمیده است ، شاید در این فکر است که بتواند با بوسیدن تنه شکوفه دارش جانی تازه کند و باز به دوران اوجش برگردد ، ولی افسوس هرگز چنین نخواهد شد ، دیگر نمیتواند جلوه جوانیش را بیابد ، تنها کاری که از دستش بر می آید اینست که به درخت تازه قد کشیده کنارش بیاموزد که این شکوفه ها ، این شاخ و برگ زیبا ماندنی نیست ، طولی نخواهد کشید که باد و طوفان این قدرتش را از او میگیرند و کار به جایی میرسد که نسیمی میتواند تن ناتوانش را بیازارد !

کاش در جوانی بتوانیم به آرزوهای منطقی و نه چندان بلند پروازانه خود برسیم بی آنکه رویای کسی را پایمال کنیم ، چرا که نابود کردن رویای هر فرد ، زخم عمیقی میزند بر قلب او ...