حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۵ مطلب در مرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

کجا میخوای بری لعنتی !

مگه نمیبینی حالم داره بدتر میشه

مگه نمیبینی بری تنها میشم تو این شهر 

تو که بری بی تو با کی ، با کی قدم بزنم که از سنگینی احساس توی قلبم باخبره

تو که بری تنهاتر میشم توی راهم

لعنتی زود برگرد ، خیلی زود برگرد که دلم از حالا واست تنگ شده

برات دعا میکنم ، برام دعا کن

لعنت به هرچی سربازیه بی موقعست




۲۹ مرداد ۹۴ ، ۲۱:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

دلم برات تنگ میشه داشم !

یادش بخیر ، روزای اول دانشگاه بود ، هم تو یه شهر غریب بودم هم تو یه محیط جدید ، آدما جدید ، قاطی بودن کلاسا جدید ، نیمکتا جدید ، استادا جدید درسا جدید خلاصه همه چیز واس غریبی کردن آماده بود ، همون هفته های اول بود که یه حسی بهم میگفت میتونم با یک نفر ارتباط خوبی برقرار کنم ، یه حس عجیبی بود که بهم میگفت این یه نفر ، شاید خواسته هاش از زندگی شکل خواسته های منه ، حالا اندازش فرق میکنه !
یه پسر هجده نوزده ساله که روزای اول دانشگاه ، برعکس همه ورودی ها که سعی میکنن مدل موشونو طوری بزنن که ار همون روزای اول به اصطلاح دخترکش باشن ، موهاشو از ته تراشیده بود ، از تیپ و قیافش معلوم بود که اهل ورزشه ، از مدل حرف زدناشم میشد فهمید چه جور فرهنگی داره ، خلاصه واس منی که چند وقتی بود از ورزش بریده بودم و توی اون شهر غریب ، توی اون محیط عجیب و غریب دنبال یه آشنا میگشتم ، مورد خوبی برای آشنایی بود ، یه هم رشته ای که به ظاهر میتونه همکلاسی خوبی باشه ، از قضا اون یه نفر همشهریمم بود ، خیلیا همشهریم بودن تو دوره دانشگاه اما فقط یه نفر برام موند ، چون خودم خواستم !
خیلی زودتر ازون چیزی که فکرش رو کنید با هم دوست شدیم ، منی که سابقه نداشت و نداره زیر سه ماه طول بکشه تا با کسی رفیق شم در عرض یک هفته با خنده های اون یه نفر همذات پنداری کردم و باهاش دوست شدم ، آره خیلی زود بود و خودم هم تعجب میکردم ازین رابطه ،از همون اولش بدجوری با هم صمیمی شدیم ، انقدر پایه ی شیطنت ها و خنده های هم بودیم که بارها توی اون چند سال از تمام استادها تذکر گرفتیم ، حتی سال آخر ، گاهی پیش میومد استادا با ما دوتا مثل بچه های دبیرستانی رفتار میکردن و جلوی اون همه دختر با صدای بلند تذکر میدادن و صندلیامونو عوض میکردن ، که اگه این اتفاق نمی افتاد معلوم نبود تا آخر کلاس سالم میموندیم از خنده یانه :)
شاید دو سه ماه از شروع اون رفاقت نگذشته بود که علاوه بر همکلاسی بودن شدیم هم باشگاهی ، من شدم مرید و اون شد مراد ، عوضش من هم تو زمینه کامپیوتر هر چی بلد بودم بهش یاد میدادم ( یاد روزایی بخیر که بهش میگفتم بیا یه زبان برنامه نویسی یاد بگیر و اون میگفت من مثل تو هنوز دیوونه نشدم که واس این چرت و پرتا وقت بذارم ) ، خلاصه شدیم جیک تو جیک ، شدیم رفیق شیش ، هفت روز هفته هم رو میدیدم ، دانشگاه ، باشگاه ، خیابون و کلا به هر بهونه ای با هم بودیم و کلی تفریح سالم ، ما دوتا یه جورایی با هم توی شوخی هامون میگفتیم خدا کنه عروسی هردومون یه شب باشه و تو یه تالار و با دوتا خواهر که همیشه با هم باشیم ، واقعا شاد بودیم
روزها گذشتن و واحد ها یکی پس از دیگری پاس شد ، وابستگی من به بیش از حد خودش رسید ، تا جایی که اگه واحدی رو با هم داشتیم با بیشترین نمره ممکن پاسش میکردم و اگه همون واحدا تو کلاسای جدا از هم بود ، پسرفت عجیبی داشتم!
خلاصه دوره رفاقت ما دوره شیرینی بود ، دوره ای که توش خیلی با هم خوش گذروندیم و میدونم خیلی جاها از هم دلخور شدیم اما به روی هم نیاوردیم و چند دقیقه بعدش همه چی روبه راه شد ، اما حالا ، اون یار غار اصلا نمیدونه با رفتنش چقدر پشت منو خالی میکنه ، هرچند کوتاه ، اما داره میره ، و من میمونم غمهای توی دلم که دیگه رفیقی ندارم از نزدیک باهاش درد دل کنم!
دوباره همون مو تراشیده قدیمی شدی!
خدمتت پیروز داش گلم ، نه روز مونده تا اعظام !


پ.ن : همین امشب ساعت 9 و نیم با هم رفتیم بیرون ، یادش خوش 
۲۲ مرداد ۹۴ ، ۲۳:۱۶ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

قناری هم که باشی بی دلیل نمیخونی

کل دنیا هم جمع شن دورت ، همه چیزهایی که یه زمانی بهت شادی میدادن هم دم دستت باشن ، باز هم یه دلیلی پیدا میکنی که نخندی ، وقتی دلت تنگ کسی باشه که قراره همه کس باشه اما دم دستت نباشه :(



۲۰ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۳۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

شما چطور؟

حالم ازون آدمایی که تازه به دوران رسیدن بهم میخوره ، از آدمایی که وقتی پشت میزشون نشستن حرفای قشنگ میزنن و شعار میدن کرور کرور و وقتی پای میدون میرسن جا میزنن بهم میخوره ، حالم ازون بالادستیایی که همه جا زار میزنن که به ما کمک کنین تا هوای زیر دستمون رو داشته باشیم اما در پشت پرده خبری از هواداری نیست ، بدجوری بهم میخوره !

حالم ازون آدمایی که پول روی پول میذارن و پاشون رو شونه های قشر کارگره و باهاش پز میدن به هم میخوره !

من مشکل دارم یا شما هم همینطورین ؟

دلم پره از اون آدمای خوش پوش و اتو کشیده که تا حالا رنگ غبار روی دستشونو زیارت نکرده اما وایسادن که حق دستای روغنی یک کارگر رو پایمال کنن ، من با این آدما مشکل دارم ، من مشکل دارم با اون رئیسی که به خاطر ده دقیقه تاخیر اول صبح ، یک روز کارگرش رو توبیخ میکنه و اما وقتی سر ظهر ، وقتی کارا تموم شده ، وقتی آفتاب داره مستقیم میزنه و نمیتونی دستت رو کف آسفالت نگه داری ، وقتی سرویس دیر میکنه و یا اصلا نمیاد و کارگر بخت برگشته باید کل راهو پیاده بره چون پولاشو واس خرج بچش و خونوادش پس انداز کرده ، اصلا بهش توجهی نمیکنه ، من مشکل دارم !

من بدم میاد ازون بچه خوشتیپای توی ماشینای با کلاس که وقتی یه آدم با دستای روغنی دست رو کاپوت ماشینش میذاره تا یکم خستگی در کنه و اون آقا خوشتیپه باهاش دعوا میکنه ، من بدم میاد ، آره من بدم میاد از کسایی که حرمت دستای پینه بسته یک آدم شریف رو نگه نمیدارن.

من مشکل دارم یا شما هم همینطورین ؟

من ، دلم میخواد برم دم گوش اون خوشتیپ و خوش کلاس بگم : بشر ، آدم ، اگه تو بابات پول روی پول گذاشته ، اگه تونستی الآن تو آرامش باشی ، اگه انقدر دستت بازه که هفته به هفته کرم مرطوب کننده برند و  گرون قیمتت رو عوض کنی تا دستای نازک نارنجیت خشکی نزنه ، واس اینه که هزار تا دست سر دستگاهای کارخونه پدرت پینه بست تا تو به اینجا برسی ، تا تو بشینی لب ساحل و از زیر عینک آفتابی اصلت دنیارو اون طوری ببینی که دلت میخواد ، نه اون شکلی که هست ، آره واس تو همه چی آرومه چون همین حالا تو یه خونه پایین شهر ، شاید زیر پله یه ساختمون ، اوضاع خیلی خرابه چون پول درمان بیماری یه بچه تو جیب پدرش نیست ، تو حالت خوبه چون اون کارگرت که رفته تو فکر داره از جون برای خط تولیدت مایه میذاره و ساعتای اضافه کاری رو با تموم خستگیش وای میسه چون میخواد یه حلقه خیلی خیلی معمولی واس نامزدش بخره ، آره حاجی ، تو حالت خوبه چون حال خیلی هارو گرفتی !

پ.ن : حالم از اقلیت آدمای تو محل کارم بهم میخوره ، چه بسا متاسفم که اکثریتشون رو هم درک نمیکنم .

پ.ن : خدایا کمک کن هیچ وقت نشم ازونایی که حرفای قشنگ میزنن اونم فقط پشت سیستمشون ، انسانیت رو در من نکش.

۱۰ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۴۴ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

نگرانی موج میزنه

از حال من نپرسین ، حال این روزهای ایران هم حرفی نداره ، هیچ کس نمیتونه بگه اوضاع داره چطور پیش میره ، نه میتونی بگی شادی نه میتونی بگی غمگین ، تکلیف هیچ چیزی معلوم نیست حتی حالا که تقریبا توافق کردیم !

حال یه مملکت که خراب باشه خیلی سخته تو بخوای حال خودت رو جمع و جور کنی ، اصن گاهی محاله ، مگه میشه ؟ مگه داریم ؟

کاش میشد بعضی وقتا مثل سریال های خوشحال تلویزیون بود ، جوری که انگار همه چیز آرومه و تنها مشکلی که هست نبودن یک جاده کمربندی واس مردم روستاس !

این روزها بالن نگرانی من سر به آسمون هفتم میکشه ، نمیدونم از کجا اما مخزن گازش هر روز پر و پرتر میشه ، چه جوری نمیدونم ، فقط میدونم هیچ تلاشی برای پایین کشیدنش نتیجه نمیده ، ثانیه هام دارن هلاک میشن تو این تظاهرات بی وقفه نگرانی !

قراره چی بشه ؟

 قراره آخر کار به کجا برسم ؟

این روزا فقط حال من اینطور نیست ، خیلیا دارن چای صبحگاهیشون رو با قاشق بی قراری هم میزنن ، فقط مضمونش فرق داره ، یکی این روزها نگرانه که ماشین های وارداتی ارزون بشن و اون نتونه بخره ، چون یه ماشین تولید داخل داره و دیگه کسی خریدارش نیست ، یکی نگران جنسای با قیمتای دوبله انبار کردشه که شاید دیگه نتونه سود کنه ، من اما موضع نگرانیم فرق داره ، من مثل خیلی از همسنام نگران آیندمم ، با تموم بلند پروازی های کوتاهم نشستم تو ایوون و دارم خوش خوشان رویا می بافم ، اونی که منو میشناسه میدونه نگرانی من چقدر خنده داره ، آخه میدونی هر کی منو از دور ببینه وضعیت حال حاضرم رو مطلوب میبینه اما هر چقدر که نزدیک تر میشه ، هر قدر که از خواسته های من با خبرتر شه میفهمه ای وای ، من میتونم تا مرز سقوط از رویاها هم پیش برم ، اما خوب من مرد نشستن نیستم حتی اگه به زور هم منو بندازن باز با چنگ و دندون برای بلند شدن تلاش میکنم ، من از بچگی قد کشیدن رو دوست داشتم !

نگرانی من به نگرانی تو ، به نگرانی اون و نگرانی های همه هیچ ربطی نداره اما همش یه اسم داره ، بلاتکلیفی .


پی نوشت : روزگار هم اگه با من راه نیاد ، من همچنان دنبال قدم های تو میگردم


۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۳۷ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین