از حال من نپرسین ، حال این روزهای ایران هم حرفی نداره ، هیچ کس نمیتونه بگه اوضاع داره چطور پیش میره ، نه میتونی بگی شادی نه میتونی بگی غمگین ، تکلیف هیچ چیزی معلوم نیست حتی حالا که تقریبا توافق کردیم !

حال یه مملکت که خراب باشه خیلی سخته تو بخوای حال خودت رو جمع و جور کنی ، اصن گاهی محاله ، مگه میشه ؟ مگه داریم ؟

کاش میشد بعضی وقتا مثل سریال های خوشحال تلویزیون بود ، جوری که انگار همه چیز آرومه و تنها مشکلی که هست نبودن یک جاده کمربندی واس مردم روستاس !

این روزها بالن نگرانی من سر به آسمون هفتم میکشه ، نمیدونم از کجا اما مخزن گازش هر روز پر و پرتر میشه ، چه جوری نمیدونم ، فقط میدونم هیچ تلاشی برای پایین کشیدنش نتیجه نمیده ، ثانیه هام دارن هلاک میشن تو این تظاهرات بی وقفه نگرانی !

قراره چی بشه ؟

 قراره آخر کار به کجا برسم ؟

این روزا فقط حال من اینطور نیست ، خیلیا دارن چای صبحگاهیشون رو با قاشق بی قراری هم میزنن ، فقط مضمونش فرق داره ، یکی این روزها نگرانه که ماشین های وارداتی ارزون بشن و اون نتونه بخره ، چون یه ماشین تولید داخل داره و دیگه کسی خریدارش نیست ، یکی نگران جنسای با قیمتای دوبله انبار کردشه که شاید دیگه نتونه سود کنه ، من اما موضع نگرانیم فرق داره ، من مثل خیلی از همسنام نگران آیندمم ، با تموم بلند پروازی های کوتاهم نشستم تو ایوون و دارم خوش خوشان رویا می بافم ، اونی که منو میشناسه میدونه نگرانی من چقدر خنده داره ، آخه میدونی هر کی منو از دور ببینه وضعیت حال حاضرم رو مطلوب میبینه اما هر چقدر که نزدیک تر میشه ، هر قدر که از خواسته های من با خبرتر شه میفهمه ای وای ، من میتونم تا مرز سقوط از رویاها هم پیش برم ، اما خوب من مرد نشستن نیستم حتی اگه به زور هم منو بندازن باز با چنگ و دندون برای بلند شدن تلاش میکنم ، من از بچگی قد کشیدن رو دوست داشتم !

نگرانی من به نگرانی تو ، به نگرانی اون و نگرانی های همه هیچ ربطی نداره اما همش یه اسم داره ، بلاتکلیفی .


پی نوشت : روزگار هم اگه با من راه نیاد ، من همچنان دنبال قدم های تو میگردم