حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۴ ثبت شده است

چه بارونی شده

توی شرکت که بودم ، داشتم از پنجره گوشه اتاق به بیرون نگاه میکردم ، آسمون بدجوری تیره و تار بود ، اما بارون نم نم قشنگی میزد

از یه طرف دلم میخواست برم زیر بارون و خیس شم ، از یه طرف هم لباس گرمی تنم نبود و داشتم از سرما یخ میزدم (منی که خیلی گرماییم)

اما راستش سرما بهانست ، زیر بارون رفتن یکم جرات میخواد ، گفتم یکم نگفتم فقط ، هم جرات میخواد هم یه همراه ، بارون آدمارو تنها زیر خودش راه نمیده ، اگر هم بده بدرفتاری میکنه ، اما وقتی با کسی که همه دنیاته میری توی بارون ، آخ که چه حس و حال خوبی میده ، اونجاست که بارون ، بوی بارون میده و سرما رو حس نمیکنی فقط میخوای خیس شی و خیس شی ، زل میزنی به آسمونو خیس میشی تا مرز جاری شدن تو خیابون


شبای بارونیتون قشنگ ، همدم بارونیتون همیشه همراه

۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

محرم امسال تنهایی شروع شد

محرم اومد ، اما تو نیستی تا مثل هر سال شب تو هیاتا باشیم
خوبه که چند روز دیگه میای ، من هم این چند روزو صبر میکنم
سینه رو با سوگ دل یکی میکنم و فعلا تو خلوتم میزنم
پیرهن سیاهامون بدجوری منتظرن رفیق
۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

لعنتی شده این دل !

بارون هست

شب هست

دلتنگی هست اونم خیلی زیاد

خوب که فکر میکنم میبینم همین سه قلم کافیه تا این دل انقدر عمیــــــــــــق لعنتی شده باشه

درست مثل مسافری که ساعت هاست زیر بارون منتظر تا بیان استقبالش اما خبری نیست که نیست


۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

شاید تو هم مثل منی !

خیلی وقت بود با هم خلوت مردونه نکرده بودیم

ازوقتی پاش به سربازی باز شده بود فقط دوبار مرخصی اومده بود

یک بار که بعد از 20 و خرده ای روز اومد بعد از یه روز کاری اولین جایی که رفتم به دیدنش بود ، خستگی نمیذاشت کفشهامو در بیارم و مهمون خونشون بشم ، نشستیم توی ماشین و کلی از دردهای این بیست روز گفت برام ، کلی از خاطرات و چیزهای جدید که یاد گرفت ، توبیخ نشده بود اما از تشویقی هاش برام گفت ، توی اون بیست روزی که نبود به من خیلی سخت گذشت اما زیر اون بارون تند وسط شهریور زیر سقف نیمه امن ماشین فقط دلم میخواست به صورت سیاه سوختش نگاه کنم از بس که رژه های صبحگاهی زیر نور مستقیم خورشید رفته بود ، برگشت به پادگان!

تا اینکه پریروز دوباره اومد مرخصی ، خوابیده بودم که زنگ زد کجایی؟ میای بیرون ؟

مثل همیشه هول هولکی و با اشتیاق جواب دادم و همون جای همیشگی راس یک ربع بعد باهاش قرار گذاشتم

این بار هوا مساعد بود ، خبری از بارون نبود ، با هم خیابونی رو قدم زدیم که سال های ساله جای پامون مثل سنگفرش روی تموم گردو خاکش نشسته ، رفتیم و رفتیم گفتیم و گفتیم

با هم یه جای جدیدو امتحان کردیم و یه رستوران تازه رفتیم ، سفارش غذایی دادیم که هیچ وقت نداده بودیم ، دنیا کجا و من و اون با هم نتونیم یه پیتزای کامل بخوریم کجا ، نه چیزی به سرمون نیومده بود فقط اون زودتر شامش رو خورده بود و اشتهاش کم بود و من هم طبق عادت علاقه ای به شام نداشتم ، اما گذروندن ساعت کنار هم دور یک میز کلی ارزشمنده.

وقتی میرفت صداش بلند بود ، توی باشگاه وقتی با هم شوخی میکردیم همه میشنیدن ، اما حالا که برگشته از لطف دوستان هم خدمتی و الله اکبر گفتن های بلند سر صف ، صداش بلندتر هم شده اما گرفته ، تموم مشتری های رستوران فهمیدن داریم راجع به چیا با هم حرف میزنیم :))))

ساعت مثل برق و باد گذشت و ما اصلا نفهمیدیم که چقدر دلتنگ هم شده بودیم ، وقتی مثل دیوونه ها به صورتش خیره میشدم تا برام تعریف کنه خودش خندش میگیرفت و میگفت داداش ، اشتباه گرفتیا :))

نه زیادم اشتباه نبود ، من دلتنگت شده بودم لعنتی ، حالا نه به اندازه .... اما زیاد هم کم نبود .

سفره دلش رو باز کرد برام ، کسی که همیشه هر جایی که بودم وقتی دلم میگرفت میتونستم باهاش درد دل کنم و آروم شم داشت برام درد دل میکرد ، از تموم دلتنگی هاش برام گفت ، وقتی میرفتم سراغش تو دلم میگفتم خدایا مرسی میبینمش و دلتنگی هامو وا میکنم و آروم میشم ، اما انقدر حجم دلتنگی هاش زیاد بود که نتونستم لب باز کنم ، فقط از اتفاقایی که تو نبودش افتاده بود براش گفتم و دیگه حرفی از دردهای دلم نزدم ، نمیشد که بزنم

ساعت دیگه خیلی دیر شده بود ، نزدیک 10:30 بود که دیدم چشماش خمار شده ، راسته که میگن توی سربازی 10 شب میمیری ، اینم از رفیق شفیق من که چه شبهایی تا دو سه نصف شب باهم بیدار بودیم و سر شوخی باز بود ، حالا نمیتونست تا دم در بره ، کم کم حرفهاشو کوتاه کرد و من هم فهمیدم دیگه وقت رفتنه ، قدم زنون برگشتیم به سمت خونشون ، که توی کوچه مثل همیشه با هم خداحافظی کردیم و دلم میخواست دوباره بغلش کنم ، فشارش بدم به سینم و تموم دلتنگیهاشو نصف کنم با خودم که وقتی بر میگرده دلش آروم باشه.

اما ترسیدم ، ترسیدم که بفهمه دیگه اون حجم همیشگی رو توی بغل داداشیش نداره ، آخه توی سربازی غذای خوب بهش نمیدن که عضله های آهنیشو تغذیه کنه ، خیلی افت کرده بود اما من فقط ، من و شاید مادرش و برادرش تنها کسایی هستیم که میدونیم وقتی برگرده خیلی بهتر از قبل میشه ، اون مردونه تلاش میکنه واس خوب بودن

حالا فردا دوباره برمیگرده ، برمیگرده و شاید تا آخر ماه دیگه نبینیمش ، مهم نیست که دل هممون براش تنگ میشه ، مهم اینه حال دلش خوش باشه :)

۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین