در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی؟ گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
شیخ بهایی
در میکده دوش زاهدی دیدم مست
تسبیح به گردن و صراحی در دست
گفتم ز چه در میکده جا کردی؟ گفت
از میکده هم به سوی حق راهی هست
شیخ بهایی
جمعه دقیقا شبیه یه تروجانه، روزی که وارد روزهای هفته شد همه فکر میکردن یه روز تعطیل خوبه، اما دقیقا شد دلگیرترین روز هفته، یک روز مونده به شنبه، با یک غروب تنگ که تا سر حد مرگ میتونه اشکتو در بیاره.
یه زمانی خیلی رفاقت میکنی، انقدر عمیق مرام و معرفت میذاری که انگار از پوست و گوشت و استخون خودته، انقدری که حس میکنی براش عزیزی و حتی یه لحظه نبودنت زندگیشو به تشویش میندازه، یه روزی یه جایی میخوای یه کم فقط یه ذره خودتو دور کنی، اونوقته که میفهمی نه تشویشی در کاره و نه هیج خلل دیگهای، زندگیشون به همون سبک قدیمی خوب و خوش داره سپری میشه و بود و نبودت هیچ فرقی نداره، اونجاست که دیگه از رفیق بودن خسته میشی
فرقی نداره چند سالته، فرقی نداره مردی یا زن، فرقی نداره تو یه شهر شلوغی یا خلوت
غروب جمعه همیشه غروبه، حتی وقتی میخوای وانمود کنی همه چی خوبه و شاده
غروب جمعه دقیقا همون لحظهایه که همه چی آرومه و تو دلت نمیخواد اینطوری باشه
یه روزایی بود که میگفتم:
یک برنامهنویس هرگز لپتاپش رو خاموش نمیکنه
حالا ببین به چه روزی افتادم که دکمههای لپتاپم محتاج گردگیرین
فکر میکردیم با برنامه نویسی میشه همه چیزو بدست آورد، جواب هر مساله رو
اما نمیدونستیم دلتنگی هیچ راه حلی نداره حتی تو بزرگترین پردازنده دنیا...