حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۲ ثبت شده است

کاش میدانستم چه نوشته ام !!!

بنام نویسنده انشای زندگی

شاید اون روزی که معلم موضوع انشارو مشخص کرده بود ، هرگز به اهمیت این موضوع فکر نکرده بودم.یعنی حتما فکر نکرده بودم چون الآن هیچی ازون انشا یادم نمیاد!

موضوع انشای اون روز برای همه ما اتفاق افتاده ، یعنی برای هرکسی که به مدرسه رفته باشه و درس انشا رو گذرونده باشه قطع به یقین پیش اومده.

دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟

امروز وقتی این سوال به ذهنم رسید درجا یاد اون انشا افتادم ، انشایی که در دوره دبستان نوشته بودم و قطعا نمره خوبی گرفته بودم :))

ولی امروز اصلا یادم نمیاد که متن انشا چی بوده ! 

مهم نیست که اون روز چی نوشتم مهم اینه که الآن برای این سوال چه جوابی دارم ! با خودم فکر کردم خوب برای اینکه بتونم جواب این سوال رو بدم باید ببینم چه تخصص هایی تا کنون کسب کردم. گفتم خوب من از همه کارهای دنیا ، کارهایی رو که انسانهای عادی انجام میدن بلدم ، یعنی کارهایی که توی دنیای امروز بعنوان تخصص به حساب نمیاد. منظورم کارهایی مثل رانندگیه، خوب بیست سال قبل اگر کسی رانندگی بلد بود میتونست خیلی خوب پول دربیاره ولی الآن این شغل نه وجهه خوبی داره نه درآمد خوبی !

هرچند که رانندگی هم به نوبه خودش یک حرفه محسوب میشه و رانندگان حمل و نقل عمومی و یا ماشین های سنگین انسان های زحمت کش و محترمی هستن.

بعد رسیدم به کارهایی که اگه توشون مهارت داشته باشی یک تخصص به حساب میاد. تنها چیزی که به ذهنم رسید ، کسب و کار در زمینه رایانه و اینترنت بود ! درسته من فقط امور کامپیوتر و برنامه نویسی و وب رو خوب میشناسم و بلدم ، ههه! عجب آدم پر مهارتیم من !!!

نه این جوری نمیشه ، با این توانایی ها به این راحتی نمیشه به یک کار خوب و درآمدزا فکر کرد !

ولی مطمئنم که میتونم توانایی هام رو بیشتر کنم و شروع کنم به یه کار خوب :))

البته ناگفته نماند که یک هفته ای میشه که شروع کردم ، یعنی کردیم ! فعلا یک تیم طراحی و توسعه نرم افزار تو زمینه دسکتاپ و وب راه انداختم که امیدوارم به زودی خبرهای خوبی از پیشرفت و تحویل پروژه هامون براتون بذارم .

شماهم اگه بانظرم موافقین و یا مخالف میتونین تو بخش نظرات اعلام کنین.

ما انتقاد پذیریم !

۲۸ مهر ۹۲ ، ۲۲:۴۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

چرا برنامه نویس شدم؟

بنام یگانه معبود


حتما تا به حال بارها و بارها واژه برنامه نویس به گوشتون خورده ، یا مثلا شنیدین که فلانی کارش نوشتن برنامست.

درسته برنامه نویسی میتونه معانی زیادی رو در بربگیره به فرض مثال یک مربی ورزشی برای شاگرداش برنامه ورزشی تنظیم میکنه ، یا مربی تغذیه ، یا حتی مشاور تحصیلی به دانش آموزاش یک برنامه پیشرفت تحصیلی میده اما هیچ کدوم این موارد مد نظرم نیست.

خوب بذارین داستان خودم رو براتون تعریف کنم.

سال اول یا دوم ابتدایی بودم که دوستم اومد دم در خونمون و ازم خواست باهاش برم خونشون تا اسباب بازی جدیدی رو که پدرش براش خریده بود بهم نشون بده.

وقتی رفتم تو اتاقش انتظار دیدن یک ماشین کنترلی ، یا یک تفنگ یا نهایتا یک عروسک کوکی بزرگ رو داشتم ، اما وقتی چشمم به اون دستگاه سفید بزرگ که روی میز تحریرش قرار داده بود افتاد ، اصلا نمیدونستم چی باید بگم چون تا حالا از نزدیک ندیده بودم و فقط تو فیلما اسمش رو شنیده بودم یا یک صحنه ای ازش دیده بودم.

دوستم بهم گفت اسمش کامپیوتره میدونستی؟ با لبخندی متعجبانه بهش گفتم آره میدونستم ولی یادم نبود.

pc

خلاصه اون روز حدود یک ساعت فوتبال بازی کردیم پشت اون سیستم و کلی بهمون خوش گذشت.یادمه چون دوستم سواد انگلیسی نداشت و تازه کامپیوتر خریده بود پدرش دکمه هایی رو که باید فشار میداد تا بازی شروع شه براش روی یک کاغذ نوشته بود :)))

حدود چهار پنج سال به همین منوال گذشت و من فکر میکردم که فقط میشه با کامپیوتر بازی کرد. تا اینکه یک روز که فکر کنم دوم راهنمایی بودم متوجه شدم که امکاناتی مثل پخش فیلم و صدا و همین طور رفتن به یک فضای مجازی رو بهمون میده. خوب تا اون موقع من فقط با سیستم دوستم آشنا بودم و این امکانات رو بعدا خونه یکی از آشناها دیدم.

بگذریم که چه اصرار ها از من برای خریدن سیستم شخصی و چه انکارها از پدر بزرگوارم شد. وقتی رفتم اول دبیرستان یادمه همون روزهای اول مدرسه مسئولین اعلام کردن که بخاطر پیشرفت سرعت تکنولوژی ما قصد داریم از امسال نمرات دانش آموزان رو توی سایت مدرسه قرار بدیم و دیگه نیازی به صدور کارنامه نیست.

وقتی این خبر رو توی مدرسه شنیدم اولش غصم گرفت که ای وای ! من چه طوری باید به این مکانی که میگن برم ( خوب نمیدونستم سایت چیه ! همه آدمها یک نقطه صفری دارن دیگه :)) ) تا اینکه یکی از همکلاسیهام بهم گفت سایت چیه. تو راه برگشت به خونه پیش خودم فکر کردم که چطور این موضوع رو بیان کنم ولی یک آن فکری زد به سرم . فکر اینکه اگه خونواده متوجه شن که تنها راه گرفتن نمرات از طریق سایته دیگه حتما یک سیستم برام تهیه میکنن. اینم بگم که دلیل مخالفتهای پدرم برای خرید سیستم شخصی فقط بخاطر از درس و زندگی افتادن من بود و ربطی به مسائل مادی و... نداشت. که البته بعدها متوجه شدم دلیل پدرم کاملا درسته :))

وقتی پدرم خبر رو شنید ، بهم گفت من برات یک کامپیوتر میخرم ولی چندتا شرط داره. اول اینکه روزی یک ساعت بیشتر نباید بشینی پشتش چون چشات ضعیف میشه. درسات نباید عقب بیفته اگه نمره کم بگیری محرومت میکنم. بازی میتونی بکنی ولی فقط تابستونا.

منم که از خدا خواسته حتی اگه پدرم میگفت غذا هم نباید بخوری قبول میکردم ، گفتم چشم و فقط یک سوال پرسیدم : کی میخری؟

پدرم گفت آخر هفته که روز کاری نیست میتونم ببرمت بیرون و برات تهیه کنم.

من تا پنجشنبه اون هفته دل تو دلم نبود و همش در تکاپو بودم که چطور باید باهاش کار کنم. چه امکاناتی داره و هزار سوال دیگه.

خلاصه من صاحب یک رایانه شخصی شدم.تا کار کردن با رایانه رو یاد بگیرم یه چند ماهی طول کشید ولی از بس اشتیاق داشتم خیلی زود بیشتر از برادرم که کلاس کامپیوتر رفته بود هم یاد گرفتم در حدی که بعد از یه مدت توی ساختمون شده بودم حل المسائل رایانه بقیه بچه ها :))

سال دوم دبیرستان هیچ وقت یادم نمیره ، یه دوست جدید پیدا کرده بودم به اسم م.صادقی که به نوبه خودش گیکی بود. یه روز داشت تو حیاط مدرسه راجع به بازی دوز که نوشته بود برای دوستش توضیح میداد و وقتی اولین بار کلمه برنامه نویسی خورد به گوشم بهش گفتم برنامه نویسی چه ربطی به رایانه داره ؟ مگه مشاور بهت برنامه نمیده ؟ اونجابود که خنده بچه ها فضای محوطه رو پرکرد و دوستم برام توضیح داد که برنامه نویسی یعنی چی.

وقتی رفتم خونه خیلی به این مسئله فکر کردم. به اینکه چقدر خوبه آدم بتونه نرم افزاری درست کنه که نیازهاشو برآورده کنه. یه گشتی توی اینترنت زدم و چندتا مقاله خوندم و فهمیدم برای این کار باید اول برنامه های لازم رو روی سیستم نصب کنم. بهترین منبع همون دوستم بود. رفتم سراغش و ازش دیسک نصب ویژوال بیسیک رو گرفتم.بعد از نصب وارد سایتی که به رایگان برنامه نویسی مبتدی یاد میداد شدم و کدهای اونو کپی کردم و اولین برنامه که طبق روال "Hello ,World" بود رو نوشتم. خیلی خوشحال بودم و ذوق مرگ شده بودم. حالا وقت ابتکار عمل بود که جای جملات قبل اسم خودم رو بنویسم.

یه دو سه هفته گذشت تا کار با اعداد رو یاد گرفتم ولی نمیدونستم هر متغیر برای چه کاریه ، اولین برنامه ریاضی که نوشته بودم محیط دایره رو حساب میکرد. چند ماه بعد موفق شدم برنامه ای بنویسم که معادله درجه دو رو حل کنه ولی فقط یک رشته رو درست برمیگردوند.

سال سوم رشته ریاضی درسی باعنوان کامپیوتر داشتیم که من از معلمش بعنوان راهنما استفاده کردم ولی اصلا در زمینه برنامه نویسی خبره نبود و بیشتر با آفیس سرو کار داشت.

دوران پیش دانشگاهی از برنامه نویسی دور بودم ولی از رایانه نه ، روز به روز علمم بیشتر و بیشتر میشد و با اینترنت بیشتر خو میگرفتم.از همون اوایل دبیرستان وبلاگ نویسی میکردم ولی تو پیش دانشگاهی یاد گرفته بودم که چطور قالب وبلاگ رو دستکاری کنم اما کدنویسیش رو بلد نبودم.

وقتی توی دانشگاه رشته مهندسی آی تی قبول شدم بخودم گفتم خدایا شکرت ، چون عاشق رایانه و تکنولوژی بودم. ترمای اول و دوم با زبان سی و سی پلاس پلاس گذشت و پروژه من یک برنامه بانکداری بود.وقتی با بچه های قوی تر و ترم بالایی آشنا شدم اون موقع بود که زبان دلخواه خودم یعنی c# رو پیدا کردم. حدود سه ماه زمان گذاشتم تا به حدی رسیدم که یک برنامه دفترچه تلفن و بعدش برنامه ای برای صندوق قرض الحسنه نوشتم حدود دوسال قبل بود. الآن که در خدمت شما هستم راه پیشرفت در سی شارپ رو به مقدار زیادی طی کردم و همچنین در کنارش از سال 91 طراحی وب و برنامه نویسی php رو شروع کردم. خدارو شاکرم برای اندک توانایی که در زمینه برنامه نویسی دارم و ممنونم از همه کسانی که بهم کمک کردن تا به اینجا برسم.

شرمنده اگه سرتون رو درد آوردم.

با نظراتون دلگرمم کنید.


۲۱ مهر ۹۲ ، ۰۰:۴۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

خستگی

بنام اون که هیچ وقت خسته نمیشه


هوای سرد پاییز ، نم بارون روی پنجره رو به کوچه اتاق ، قطره های ریز آب که با سرعت از بالا سرازیر میشن به سمت درز پنجره ، بخاری که از استکان چای داغ بلند میشه ، نگاهی که به آرومی چشم از پنجره برمیداره و یواش یواش به سمت قلم روی دفتر متمرکز میشه. قلم رو با دست راست میگیره و شروع میکنه به نوشتن اما هرچی سعی میکنه میبینه چیزی به ذهنش نمیرسه !

ذهنش خستست ، به استراحت نیاز داره اما خودش درک نمیکنه !

استکان چای رو برمیداره و به سمت نور میگیره ، عجب رنگی ، قرمزی چای توی استکان مثل خون گنجشکیه که با تیرکمون پسرک شیطون شکار شده!

آهی بلند میکشه از تنهایی ، از نبودن یک دلگرمی برای ادامه روزمرگی ! زندگیش پر شده از حرکت های از پیش تعیین شده تکراری.

چای رو تا نیم خورد ، بعد استکان رو روی میز گذاشت و دوباره قلم به دستش گرفت ، نگاهی به بارون کرد ولی هیچ الهامی برای نوشتن نگرفت ، شاید دیگه از نوشتن خسته شده بود و خودش خبر نداشت ، اما نه ، حسی بهش میگفت همچنان باید بنویسه ، وقتی بارون روی شیشه از سکون دست برمیداره و با سرعت به سمت پایین حرکت میکنه ، وقتی کلاغ زیر سقف حلبی ساختمون روبه رویی با کم شدن سرعت بارون از جاش بلند میشه تا برگرده به سمت خونه ، وقتی ابرها دیگه توی اون محله نمیمونن ، وقتی باد از حرکت نمی ایسته ، پس چرا اون باید توقف کنه ؟ چرا دیگه نباید بنویسه ؟ چرا نتونه حرف دلش رو بزنه ؟ چرا و هزاران چرای دیگه !

چرا وقتی یه جایی هست که میتونی حرفاتو توش بریزی ، نگهشون میداری و قلبت رو سنگین میکنی؟ 

خستگی از روزمرگی باعث شد این مطلب آروم رو بنویسم.

اگه خواننده ای داره ، اگه ازین مطلب انتقادی داره ، اگه درد دلی داره حتما بیان کنه که تو دلش نمونه و غمباد شه.


۰۸ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

از فردا شروع میکنم

بنام اونی که من و تو رو آفرید


تا حالا شده از فردا شروع کنی ؟

چند بار تا حالا از فردا شروع کردی ؟

اصلا هیچ وقت این تصمیم رو داشتی که از فردا شروع کنی ؟

فک میکنی میتونی از فردا شروع کنی ؟

شاید بارها و بارها این جمله ی نه چندان کلیشه ای رو به زبون آورده باشیم که اگه خدا بخواد از فردا شروع میکنم ، اما هیچ وقت از فردا شروع نکرده باشیم ! همیشه هم علتش رو نخواستن خدا یا قسمت نبوده یا الآن فرصتش رو ندارم دونستیم و یه جوری خودمون رو توجیه کردیم .

اساس جمله از فردا شروع میکنم بنظر من قشنگه چرا ؟ چون قرار شروع یک کار کلید بخوره حالا هر چی که میخواد باشه ، اما باز هم بنظرم این جمله از بن مشکل داره ، چون چرا از همین حالا شروع نکنیم ؟ چرا باید از فردا شروع کنیم ؟ 

البته برخی مواقع هست که مجبوری از فردا شروع کنی ولی این موارد معمولا کاری بزرگ نیستن ، مثلا میگی از فردا میخوام درس بخونم ولی الآن حالشو ندارم ، خوب درس خوندن کار سختی نیست اما راه اصلی برای رسیدن به بزرگترین هدف هاست ، البته من که دارم این حرفو میزنم خودم هنوز نتونستم این راه رو درست و تمام طی کنم ولی حداقلش اینه که راه رو میشناسم . اما یه موقع هست میگی از فردا میخوام صبح ها برم ورزش ، خوب برای ورزش صبحگاهی نمیتونی هر موقعی از روز بری بیرون پس به ناچار باید تا فردا صبح صبر کنی.

کلا میخوام بگم چقدر خوبه که وقتی میتونی تو زمانی که هستی کاری رو انجام بدی دیگه نندازیش به زمان بعدتر ، چون یه حسهایی آنی هستن و اگه همون لحظه بهشون جواب ندی ممکنه بعدا منصرف بشی ، منظورم این نیست که اگه یه وقت از دست کسی عصبانی شدی و تصمیم گرفتی باهاش قطع رابطه کنی دقیقا همون موقع این کار رو بکنی برعکس که باید صبر کنی و به نتیجه کارت فکر کنی و تصمیم عاقلانه بگیری ، ولی اگه یه وقت دلت برای خونوادت تنگ شد و نمیتونی همون موقع ببینیشون و میتونی بهشون زنگ بزنی خوبه که همون لحظه گوشی تلفنت رو ورداری و بهشون زنگ بزنی ، چون اگه این کارو بندازی برای فردا دیگه معلوم نیست چی پیش میاد.

سرتو درد نیارم ، خلاصش کنم ، بهترین کار اینه که تو کار خیر استخاره نکنی و تو کار شر پا نذاری ، خدا خودش کمکت میکنه که این کارارو انجام بدی فقط کافیه از نعمت عقلی که بهت داده درست و بجا استفاده کنی.

حالا بگو ببینم از فردا شروع میکنی یا همین الآن ؟


۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین