حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۱۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۳ ثبت شده است

مهار کردنی نیست

بنام پروردگارم


یه زمانی بود که همه خوب و خوش کنار هم نشسته بودن ، گل میگفتن گل میشنفتن ، از سبزی چمن میگفتن ، به آبی آسمون نگاه میکردن و به سرخی رز میخندیدن ، اما یه روزی یه مشکلی اومد وسط ، دیگه نذاشت همه دور هم جمع بشن ، از خوبی ها تعریف کنن ، با هم بخندن ، نذاشت همه چیزو قشنگ بببینن ، نذاشت زندگیشون شاد و سرحال پیش بره مثل روزای قدیم ، مشکله خیلی حاد نبود اما خیلی لیز و فرار بود ، توی یه چشم بهم زدن میومد توی دستت جا خشک میکرد ولی تا قبل ازینکه فرصت کنی بذاریش توی جیبت از دستت سر میخورد و  میرفت توی جیب نفر بغلیت ، هرچند اونجا هم زیاد دووم نمی آورد و باز توی یه چشم بهم زدن جاشو عوض میکرد ، خلاصه اون مشکل که همچنان پابرجاست و همه باهاش دست و پنجه نرم میکنن یه ویروسه که همه دوست دارن داشته باشنش ولی برعکس بقیه ویروس ها خودش هیچ تمایلی به موندن بین آدم ها نداره !


کاش میشد یه جوری این مشکل رو حلش کرد ، درسته که وجودش لازمه اما اگه میشد مهارش کرد...

۳۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

سعدیا



من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی؟ 


یا چه کردم ، که نگه باز به من می‌نکنی؟ 


دل و جانم به تو مشغول و ، نظر در چپ و راست

 

تا ندانند حریفان که تو منظور منی

 

دیگران چون بروند از نظر ، از دل بروند

 

تو چنان در دل من رفته ، که جان در بدنی

 

تو همایی و من خسته ی بیچاره گدای

 

پادشاهی کنم ، ار سایه به من بر فکنی

 

بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم

 

ور جوابم ندهی، می رسدت کبر و منی

 

مرد راضی ست که در پای تو افتد چون گوی

 

تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی

 

مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول

 

مستی از عشق ، نکو باشد و بی خویشتنی

 

تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ

 

باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی

 

من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن

 

غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی

 

خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند

 

سعدیا ! چرب زبانی کن و شیرین سخنی

۲۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۰۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

پدر مردی بی نهایت مرد


پدر یعنی پایداری در راه طولانی زندگی ، یعنی یه کوه که فرقی نداره چقدر بهش تکیه بدی ، همه جوره پشتت رو محکم نگه میداره، پدر یعنی عشقی که توی اخماش داره بهت درس زندگی میده ، پدر یعنی شاید لبخند نزنه اما تو قلبش آرزوش شادیته ، پدر یعنی تکیه گاه من، تکیه گاه تو ، تکیه گاه مادر، پدر یعنی مردی که مرد بودنش رو بارها ثابت کرده با مرامش

روز پدر به همه پدر های عزیز و بزرگوار که بی ادعا پدر بودن مبارک

۲۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۵۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

مرا با خود ببر

بنام کردگار



مرا با خود به دوردست ها ببر ، به آنجا که جز من و تو کسی نیست که صدای ناله های درد عشقم را بشنود

ببر باخود مرا به آنجا که لحظه های بی تو کمتر داغ کند این قلب نحیفم را

آنجا که بالهای پروازم را نسوزاند خورشید سوزان عشقت

ببر آنجا که دستهایم را به پهنای تمام آرزوهایت بتوانم پر کنم از نور ماه ، از عشق ، از وسعت رنگین کمان

ببر مرا به آنجا که ثانیه هایم را با خود بیرحمانه به عمق فکر فرو ببرم

آنجا آن لحظه که یاد چشمانت می افتم و دیگر چیزی ندارم برای از دست دادن

 حرفی ندارم برای گشودن لب به سخن

راهی ندارم جز رفتن

مرا با خود به آغوش گرمت ببر ای آفتابی ترین دختر گنبد عشق

۲۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۱۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

یک لحظه ... دارم میشوم


ضرب گشتم در تو پس از خویشتن کم می شوم

آه! خوشحالم که دارم با تو مدغم می شوم


سیب های بوسه ات را سرخ دندان میزنم

گرچه حوایم ، ولی شک نیست آدم می شوم


ابر باشی ابر خواهم گشت ای محبوب من

تو به هر شکلی که خواهی بود من هم می شوم

 

ای طلای قیمتی لختی به من فرصت بده

تو طلا می خواهی ام؟...یک لحظه... دارم می شوم

 

عشق مانند مسیحا در درونم زاده شد

صد غزل عیسی سرودم ، آه مریم می شوم

 

تا بلرزم قهر چشمان تو را ، در ذات خویش

پایکوبان ، لرز لرزان ، رعشه بم می شوم

 

تا تو را دارم ندارم هیچ کمبودی عزیز

بیشتر می خواهمت وقتی ز خود کم می شوم

 

مهدیه امینی

۲۱ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۵:۳۹ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

چقدر روراستی ؟

بنام آفریدگار بی بدیل


تا حالا با خودت به این فکر کردی که چقدر با خودت روراست بودی ؟

چقدر تونستی خودت رو بدون توجیه کردن قانع کنی ؟

شاید میگی توجیه کردن قانون قانع شدنه و فرقی با هم ندارن ولی من میگم فرق داره ، از نظر من زمانی میری به سمت توجیه کردن که دلیل منطقی برای قانع کردن نداشته باشی ، معمولا هم وقتی کاری اشتباه انجام میشه لازم به توجیهه.

بگذریم حرفم چیز دیگه ایه ، میخوام بدونم تا حالا شده بری یه گوشه بشینی پیش خودت ، دو دوتا چهارتا کنی ببینی از وقتی اسمت یادته تا همین لحظه چقدر به خودت بی وفایی کردی ، چقدر خودت رو تحویل گرفتی ، چقدر توسنتی خودت رو قانع کنی ، چقدر برای خودت لاف زدی و چقدر با خودت روراست بودی ؟

خیلی وقتها هست که میشینی به خودت و رفتارات فکر میکنی ، میبینی که چیزی برای ازدست دادن نداری ، چیزی هم برای بدست آوردن نداری ، میدونی چرا ؟ راستش خودم هم نمیدونم چرا ولی فکرم اینه که چون به خودمون دروغ گفتیم ، وقتی از کنار یه آرزو به راحتی رد شیم و بگیم در حدمون نیست ، دروغ گفتیم ، چون اون آرزو قطعا یکی از دلخواهی هامون بوده که به سرمون زده ، وگرنه اصلا به ذهنمون هم نمیرسید .

وقتشه یکم با خودمون روراست باشیم ، بدونیم که همه چیز توی فضای مجازی نیست ، همه چیز کلا مجازی نیست ، توی زندگی واقعی دکمه " ذخیره پیش نویس " نداریم ، هرچی گفتیم دیگه رد شده و به گوش اونایی که باید رسیده ، کارهامون دیگه انجام شده و باید به آیندمون فکر کنیم ، اگه آرزویی داریم چه کوچیک چه بزرگ باید برای رسیدن بهش تلاش کنیم ، اگه عشقی داریم باید برای رسیدن بهش قدم برداریم ، خستم از کسایی که میشینن یه گوشه و میگن عشق مرده ، دوران عاشقی گذشته ، دیگه کسی با علاقه به کسی ازدواج نمیکنه !

 چون میبینم هنوز هستن پدرها و مادرهایی که عاشقانه کنار همن ، هنوز پیرمردها و پیرزن هایی هستن که توی پارک روی صندلی نشستن و خاطرات جوونیشون رو مرور میکنن ، هنوز هستن جوونایی که دلشون پاکه و عاشقانه هاشون رو توی دفتر قلبشون مینویسن ، هنوز گل فروشی سر کوچه رز قرمز داره ، پس عشق جریان داره...

۱۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۷:۲۹ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

زخم عمیق

بنام آفریدگار هستی


کنار پنجره ، یک فنجان چای داغ ، قلم را باید برداشت ، و نوشت از چیزی که در افق دور دست ها پیداست ، نگاهی به درخت کهنسال باغچه همسایه ، کمی آن طرف تر شکوفه های جوان که رنگ و لعابی دیدنی به حیاط بخشیده اند ، پارادوکس ممتد ، یک تناقض بی بدیل ، یک تضاد بی انتها ، چگونه اینگونه است ؟ درختی تمام عمرش را به پای باغبانش گذاشته و بهاران را با اوسپری کرده ، بهار های زیادی را سایه بر سر کودکان آن خانه کشیده است ، اما اکنون دیگر فرسوده و پیر گشته ، دیگر نمیتواند شاخ و برگهایش را برای خودنمایی تکان دهد ، چه مظلومانه به سمت درخت جوان خمیده است ، شاید در این فکر است که بتواند با بوسیدن تنه شکوفه دارش جانی تازه کند و باز به دوران اوجش برگردد ، ولی افسوس هرگز چنین نخواهد شد ، دیگر نمیتواند جلوه جوانیش را بیابد ، تنها کاری که از دستش بر می آید اینست که به درخت تازه قد کشیده کنارش بیاموزد که این شکوفه ها ، این شاخ و برگ زیبا ماندنی نیست ، طولی نخواهد کشید که باد و طوفان این قدرتش را از او میگیرند و کار به جایی میرسد که نسیمی میتواند تن ناتوانش را بیازارد !

کاش در جوانی بتوانیم به آرزوهای منطقی و نه چندان بلند پروازانه خود برسیم بی آنکه رویای کسی را پایمال کنیم ، چرا که نابود کردن رویای هر فرد ، زخم عمیقی میزند بر قلب او ...

۱۸ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۹:۵۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

چه بی تفاوت

بنام هستی بخش


این روزها چه بی تفاوت از کنار کودکی که دسته های گلش را به سرعت مرتب میکند تا شاید بتواند مشتری برای عطر خوش نسترن هایش پیدا کند میگذریم، چه بی تفاوت از کنار کودکی که یک ترازو با خودش آورده تا بابت اندک پولی که میگیرد به من و تو بفهماند که چقدر سنگین شده ایم ، انقدر سنگین که حتی دلمان نمی آید دویست تومنی کهنه ته جیبمان را به او بدهیم و روی ترازو برویم ، باز هم جای شکر دارد که هنوز گه گاهی یادی میکنیم از خدایی که من و تو و اورا با هم از یک خاک آفرید ، هرچند وقتی که به گرهی رسیدیم یادش میکنیم...

۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۱:۰۳ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

نقطه سرخط

بنام پروردگار مهربانی

یه وقتی دلت از همه چیز و از همه کس گرفته

میخوای بلند داد بزنی آخه چرا ؟

از همه کس شکایت داری که چرا بهت بی وفایی میکنن

بیخود به خودت فشار نیار ، چاره کارت فقط یه چیزه ، وقتی داری با اون اصل کاریه صحبت میکنی ، وقتی دستت رو به سمتش بلند میکنی و ازش طلب میکنی ، یه ندا بهت میده که میگه با من باش تا همه چیز داشته باشی ، وفا رو بهت نشون میده ، دم دمای اذانه ، مارو از یاد نبرید ، یه دعا کنین شاید من هم به خواسته دلم برسم


۱۴ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۰:۲۲ ۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

به کجا چنین شتابان

بنام خدایی که میدونست

یه زمانی بود که این ساعت خونواده ها دور هم نشسته بودن و داشتن راجع به گذران روزشون باهم صحبت میکردن ، یا اینکه مهمون داشتن که برای شب نشینی و عوض شدن حال و احوال و با خبر شدن از حال همدیگه میومدن و به هم سر میزدن ، اما حالا چی ؟ من اینطرف مانیتور و شما اون طرف !

خیلی وقته که دیگه رسمای قدیم یادمون رفته و دارن کمرنگ میشن ، علتش رو نمیدونم یعنی در حدو اندازه ای نیستم که بخوام علتش رو بشکافم و در موردش نظری بدم اما به اندازه خودم متوجهم که خودمون به این مشکلات دامن زدیم و از همدیگه دور شدیم.

وقتی گپ زدن های نیم ساعته با مغازه دار بغل دستی توی بازار جاشو میده به چت های چند ساعته توی فیسبوک ، وقتی مسافرت های چند کیلومتری اونم فقط به عشق دیدن اقوام جاش رو داده به یه وبکم و یه خط اینترنت پرسرعت ، دیگه نباید از یه بچه ده ساله انتظار داشته باشیم که بدونه تیله بازی چیه و تو اتاقش یه جعبه پر داشته باشه از تیله های رنگارنگ.

تیله بازی

یا مثلا وقتی داره با تبلت 10 اینچیش ماشین بازی میکنه با سرعت و گرافیک بالا دیگه نباید انتظار داشته باشیم که قوانین بازی هفت سنگ رو از برادر بزرگترش هم بهتر بلد باشه !

تبلت     7 سنگ

یادش بخیر  اون زمون که با بچه های کوچه قرار میذاشتیم وقتی آفتاب رفت پایین و هوا یکم خنک شد همه جمع شیم دم خونه بهرام اینا تا بعدش بتونیم یه چند ساعت بازی کنیم ، حالا کی چشم بذاره ؟

قایم باشک

چقدر دلم تنگ شده واس اون روزایی که مادرم مینشست پیشم و باهم یه قل دو قل بازی میکردیم ! چقدر شیرین بودن اون لحظات !

یه قل دوقل

حالا که خوب فکر میکنم ، میبینم ما آخرین نسلی بودیم که این لحظات رو تجربه کردیم ، لحظه شیرین بازی پی پی پینوکیو پدر ژپتو ، بازی گرگم به هوا و ... چقدر خوش بودیم اون روزا ، بچه های الآن هم خوشن اما یه جوری دیگه ! اونا هیچ وقت نیازی به شنیدن قصه ندارن ، همین که ما خاطرات کودکیمون رو براشون تعریف کنیم فکر میکنن براشون قصه میگیم ، چون دیگه هیچ وقت نمیدونن شب نشینی چیه ، خونه مادربزرگه چه حس و حالی داشته ، حتما وقتی ماهم پیر شدیم در به در دنبال یه گوشه میگردیم که راحت بشینیم و وبلاگمون رو به روز کنیم و وقتشو نداریم که دست نوازشی به سر نوه هامون بکشیم ! البته اگه نوه ای درکار باشه ، این روزا زندگی همه یه مدل مجازی به خودش گرفته ، انقد غرق مجازی ها شدیم که طعم شیرین توت فرنگی یادمون رفته ، عطر گلهای توی باغچه رو حس نمیکنیم ، انقدر گرفتاری و کار داریم که فقط وقت میکنیم بیایم و اینجا ازش حرف بزنیم !

نه راستی به کجا چنین شتابان ؟!

۱۳ ارديبهشت ۹۳ ، ۲۳:۱۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین