بچه که بودیم تمام فکر و ذکرمون این بود که دمدمای غروب یه جوری از مادر اجازه بگیریم تا بریم توی کوچه و با بچه ها بازی کنیم ، به این امید از خواب ظهرگاهی که بلند میشدیم زود سر و ته مشقهامونو هم میاوردیم تا بهونه دستش ندیم که نذاره بریم بازیگوشی
بچه که بودیم نوشتن بلد نبودیم ، به زور یه دفتر خط دار هر سال همین موقع ها واسمون میخریدن تا مشق شب توش بنویسیم
بچه که بودیم تا وقتی مجبور بودیم با مداد سیاه و قرمز مشق بنویسیم تند و تند مدادارو میتراشیدیم که زودتر تموم شه تا خونواده ببینن مداد خریدن به صرفه نیست و یک عدد مداد نوکی ناقابل تهیه کنن ، وقتی مداد نوکی میومد زیر دستمون حسرت سال بالایی هارو میخوردیم که میتونستن با خودکار مشق بنویسن و ما چون بچه بودیم نمیتونستیم ! چقدر خوب بودا چقدر کیف میداد ، ته ته دغدغه هامون با دو سه هزارتومن رفع میشد.
حالا که بزرگ شدیم ، حالا که خودمون تصمیم میگیرم با مداد بنویسیم یا خودکار ، وقت برای نوشتن نداریم ، گاهی وب نوشت میکنیم و گاهی توی یه دفتر قدیمی ، گاهی قلم لای کتاب شعرهامون میکشیمو شعری رو که خیلی دوستش داریم علامت گذاری میکنیم با چند جمله ، شاید برای یکی !
حالا که بزرگ شدیم دغدغه هامون خیلی خرجش بالا رفته ، انقدر سنگین شده که دیگه جیب پدر به تنهایی از عهدش برنمیاد ، بعضیاش انقدر سنگینه که ده نفرم به جیب پدر و خودمون اضافه بشن باز هم نمیتونیم رفعش کنیم ، حالا که بزرگ شدیم اوضاع پیچیده شده !
سرمشق بچگیامون میشه نامه های اداری و کاغذبازی های مسخره ، اجازه گرفتن واسه بازیمون میشه وقت پیدا کردن برای یکم خوشحال بودن ، بیدار موندنای یواشکی تا ساعت 12 شب به دور از چشم بابا و مامان هم میشه تا پاسی از شب بیدار موندن به اجبار واس انجام پروژه های عقب مونده !
کاش وقتی بزرگ میشیدیم ، وقتی انقدر سریع همه چیزو رد میکردیم یکی بود بهمون میگفت توی راه کوله بارتو سنگین نکن ، بذار فقط چیزای ضروری بمونن ، فقط آدمهایی بمونن که میدونی هیچ کس جای خالیشونو پر نمیکنه !
حالا آدمای ضروری موندن ، اما نمیدونم که من هم برای کسی ضروری هستم یا نه ، وقتی اعصابش خورده ، وقتی سرش درد میکنه براش لورازپامم یا کدئین ، مخدر شدم تو خونش و بهم اعتیاد پیدا کرده یا سیگاری که گاهی تفریحی اون هم توی تعطیلات بهش پک میزنه !
نه هیچ کدومش رو دوست ندارم ، فقط میخوام مایه آرامش باشم براش.