بنام پروردگارم


یه زمانی بود که همه خوب و خوش کنار هم نشسته بودن ، گل میگفتن گل میشنفتن ، از سبزی چمن میگفتن ، به آبی آسمون نگاه میکردن و به سرخی رز میخندیدن ، اما یه روزی یه مشکلی اومد وسط ، دیگه نذاشت همه دور هم جمع بشن ، از خوبی ها تعریف کنن ، با هم بخندن ، نذاشت همه چیزو قشنگ بببینن ، نذاشت زندگیشون شاد و سرحال پیش بره مثل روزای قدیم ، مشکله خیلی حاد نبود اما خیلی لیز و فرار بود ، توی یه چشم بهم زدن میومد توی دستت جا خشک میکرد ولی تا قبل ازینکه فرصت کنی بذاریش توی جیبت از دستت سر میخورد و  میرفت توی جیب نفر بغلیت ، هرچند اونجا هم زیاد دووم نمی آورد و باز توی یه چشم بهم زدن جاشو عوض میکرد ، خلاصه اون مشکل که همچنان پابرجاست و همه باهاش دست و پنجه نرم میکنن یه ویروسه که همه دوست دارن داشته باشنش ولی برعکس بقیه ویروس ها خودش هیچ تمایلی به موندن بین آدم ها نداره !


کاش میشد یه جوری این مشکل رو حلش کرد ، درسته که وجودش لازمه اما اگه میشد مهارش کرد...