حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یادش بخیر

تخته چوبی

صندلی برقی سیاه

یه آینه بزرگ رو‌به‌روم

یه آینه بزرگ پشت سرم

صدای ریش‌تراش دستی

گریه‌های زیر چشمی

درد کشیده شدن موها

بی‌قراری تا تموم شدن اصلاح

و دست‌های مهربون پدر روی شونه‌ها


پ.ن: امروز بعد از تقریبا دو دهه باز با هم یک زمان یک سلمونی، دوستت دارم بابا:)

۲۱ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

هنوزم همونم:|

گاهی وقت‌ها پیش میاد که با خودم فکر می‌کنم چرا هیچ کدوم از دوست‌های قدیمی سراغم نمیان؟
فکر می‌کنم چرا انقدر کسی خبری از آدم نمی‌گیره؟
بعد به این فکر می‌کنم که شاید این‌روزها همه انقدر گرفتارن که وقت نمی‌کنن سراغی از دوستای قدیمی‌شون بگیرن
تا اینکه باز یکی‌شون خیلی تصادفی برای یکی از درس‌های ارشدش میاد سراغت و ازت می‌خواد براش یه الگوریتم بنویسی
تازه یادت میاد قبل‌ترها هم همین بودی، برای همه دوستات نقش F1 رو بازی می‌کردی حالا علت تنها شدنت اینه که این‌روزها گوگل‌جان خیلی قوی‌تر از قبل شده و دیگه کمتر کسی تلفنی مشکلش رو حل می‌کنه، اول گوگل می‌کنه و احتمال ۹۵ درصد جوابش رو پیدا می‌کنه مگر چیز ابداعی باشه!!!!
اون موقع‌ها خیلی پیش میومد که از F1 بودن بدم میومد، حالا به همونم راضیم هرازگاهی:|

پ.ن: دوستای تنهاتون رو هیچ وقت تنها نذارین:(
۱۷ آذر ۹۴ ، ۲۲:۲۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

هجوم خستگی

گاهی خوب پیش میاد، اتفاقه دیگه، قرار باشه پیش نیاد زندگی بدون هیجان میشه
گاهی اتفاق میفته نشستی روی کاناپه و داری فکر میکنی همه چیزم خوب داره پیش میره
یهو به چیزی فکر میکنی که انگار نباید هرگز بهش میرسیدی، داغونت میکنه جوری که انگار داشتی کوه میکندی
مغزتم که خسته باشه دیگه فرقی نداره چی به روزت میاد فقط دلت میخواد بخوابی و به هیچ چیزی فکر نکنی
اما بعضی وقتها هم مثل حالا با تموم تلاشی که میکنی تا پلک روی هم بذاری و بخوابی اصلا همه چی دست به دست هم میدن تا هرجوری که شده یه ضدحال خفن بهت بزنن و نذارن که بخوابی، نتونی آروم شی و همش در حال فکر کردن باشی، بدجوری درگیر میشم این جور وقتها
دلم میخواد مثل یه دوش آب تموم فکرهامو بریزم پایین و توی سرم که خیلی وقته سنگینه و داره عصبیم میکنه همچین خالی شه که انگار یه استانبولی سر ساختمونه و هیچ ملاتی هم توش نیست!

پ.ن: درگیرم با خودم با حرفام با بی احترامی کردنام با بی فرهنگیام:(
۰۹ آذر ۹۴ ، ۲۰:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

یار در آتش است و دست من در زنجیر

توی زندگی هر آدمی خیلی وقتا هست که دلش میخواد کاری کنه اما نمیتونه ، دلش میخواد برای کسی همدمی باشه اما نمیتونه
امروز و این روزها ازون روزهاییه که میدونم یه نفر بیرون ازین اتاق ، پشت این پنجره ها به بودن نیاز داره اما من دستام بستست
کاش میشد دل رو به دریا زد و پا رو از گلیم درازتر کرد و پی تموم سیلی‌های درگوشی رو به تن مالید و رفت دستاشو گرفت و مونسش شد
کاش میتونستم همین حالا جایی باشم که بیشتر از تموم دنیا بهم احتیاج دارن
کاشکی میشد آدما گاهی هرگز آدم نبودن ، میشدن روح و هرجا که میخواستن میرفتن ، بدون اینکه کسی بهشون بگه آقای محترم ، نسبت شما؟


پ.ن: و خورشید خوب میداند که ماه به دیدار صبحش زنده‌است ، اما نزدیک نمی‌آید که مبادا بسوزاند زندگیش را
۰۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین