حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

این نیز بگذرد

بنام اونی که به اندازه بهت زمان میده

همیشه یه حسی هست که بهت میگه یه کاری رو باید انجام میدادی اما ندادی ، نمیدونم این چه حسیه که یادش هست باید یه کاری انجام میشده اما یادش نی اون کار دقیقا چی بود ، همون حس قشنگ یه وقتایی هم میاد و بهت گوش زد میکنه که برای کارهایی که میخوای انجام بدی زمان کافی رو داری اما اگه از همین حالا شروع نکنی ممکنه چند دقیقه بعد دیگه زمانش رو نداشته باشی

این نیز بگذرد

خیلی وقتا شده که این حس اومده سراغم، راستش در طول هفته خیلی میاد سراغم ، میشینیم با هم گپ میزنیم یه استکان چایی میخوریم و از وقتای تلف شده یادی میکنیم و به زمانهایی که پیش رومونه فکر میکنیم و در موردش تصمیم میگیریم ، وقتی یاد فرصت هایی که داشتم و از دستشون دادم میفتم اولش یکم دلخور میشم اما بعدش به این فکر میکنم که چرا باید غصه چیزی که از دست رفته رو بخورم ، خوب بهترین کار اینه که آیندم رو بسازم ، هرچند من توی گذشتم چیزهای زیادی رو از دست ندادم ، در مواقع بیشتر خواسته های کودکیم بودن که بهشون نرسیدم ، وگرنه از دوره دبیرستانم به بعد چیزی حسرتش به دلم نمونده ، اینم دلیل خودشو داره فک نکنین که من به همه خواسته هام رسیدم ، نه ازون دسته هایی بودم که خواسته های زیادی نداشتم ، نه اینکه رویا پردازی نکرده باشم ، چرا منم مثل هر آدم دیگه ای رویاهای خودم رو داشتم اما خوب خواسته هام با توانایی هام تناسب داشتن ، مثلا وقتی که داشتم برای کنکور درس میخوندم هیچ وقت رویای اینکه رتبه دو رقمی بیارم رو نداشتم ، اما برای یه رتبه خوب و رفتن به دانشگاه روزانه و معتبر خیلی تلاش کردم و نتیجش رو گرفتم ، منظورم از معتبر بودن قصد جسارت به هیچ دانشگاهی نیست ، من اعتبار رو توی فرهنگ و علم و امکانات و برخورد مناسب دانشگاه میبینم نه اسم و رسمش.

وقتی به زمان حال فکر میکنم که کجا هستم و چه چیزهایی دارم ، بارها وبارها خدارو شکر میکنم که سالمم و سلامتی رو همیشه ازش خواستم و تازگی ها انگیزه پاکی که بهم داده رو ستایش میکنم ، اگه هم کمبودی داشته باشم میگم این نیز بگذرد ، مهمترین چیز توی زندگی آیندست ، اما اونقدی باید بهش بها داد که باعث نشه حال رو هم از دست بدیم ، آخه یه سری یه جوری روی آینده تمرکز الکی میکنن که هم حالشون رو از دست میدن هم وسط راه خسته میشن و به هدف نهاییشون نمیرسن ،من ازوناش نیستم :)) دوست دارم همیشه طوری برنامه بچینم که نه سیخ بسوزه نه کباب ، یعنی الآنم خوب و خوش سپری شه و آیندم روشن و امیدوار کننده باشه.

خلاصه بگم گذشته گذشته ، امروز میگذره ، آینده میرسه !

بدی هارو فراموش میکنم و خوبی هارو خاطره ، امروز رو شادم و عاشق ، فردا رو باعشق میسازم

۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

طعم شیرین وابستگی

بنام خالق عشق

در گذر ثانیه ها ، شنیدن تیک تاک ساعت میتونه غم و غصه آدم رو زیاد کنه ، میتونه شادی و خاطره قشنگ به یادت بیاره ، میتونه هر کاری که میخواد با روح و روانت بکنه ، تاحالا به این دقت کردین که چقدر خاطرات توی ذهنتون دارین ؟ چند تا ازین خاطره ها جاشون توی قلبتونه ؟ دوست دارین چند تاشونو هر روز و هر ثانیه جلوی چشماتون داشته باشین ؟

بعضی وقتا هست که دلت میخواد دفتر خاطره هارو ورق بزنی ، یه سری از خاطره هارو دوباره از نو بنویسی ، توی یه سریشون دست ببری و یه جاهاییش رو پاک کنی و یه چی دیگه جاش بنویسی ، میخوای به هر نحوی شده زنده نگه داری خاطره رو ، اما چیزی که گذشته ، گذشته !

love

همیشه دلم میخواست جوری زندگی کنم که وقتی میرم سراغ گذشتم چیزی برای پاک کردن نداشته باشم ، تا جایی که تونستم این کارو کردم ، خاطره ای که تلخ باشه زیاد نداشتم توی زندگیم ، اما مدتیه زندگیم به شکلی تغییر کرده که دوست دارم یک سری از خاطراتم رو پررنگش کنم ، یه سری از خاطراتم رو چندین بار توی دفترم بنویسم ، انقد بخونمش و یادش بیارم که چشمام خسته شه ، خاطرات قشنگی پیدا کردم ، خاطراتی که مسیر زندگیم رو تغییر داده ، خاطراتی که دوست دارم کنار افرادش همیشه باشم ، توی خاطراتم کسی پیدا شده که میخوام همیشه باشه ، توی فرداهام بمونه ، خاطرات آیندم رو بسازه ، دوست ندارم فقط توی گذشتم باشه ، دوست دارم حال و هر لحظه زندگیم رو بسازه ، من خیلی دوستش دارم ، امیدوارم که بتونم به رویاهام برسم...

۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۲:۰۵ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

عکس‌های تاریخی جالبی که رنگی شده‌اند

بنام خداوند عشق

مدتهاست که با پیشرفت تکنولوژی دیگه فناوری سیاه و سفید از مد افتاده ، خیلی وقته که دیگه دوربین های فیلمبرداری و عکاسی به بهترین شکل و به طبیعی ترین حالت ممکن از محیط اطراف تصویر برداری میکنند ، اما در این بین از قدرت نرم افزار های رایانه ای برای ویرایش هم نباید غافل شد ، همونطور که توی عکس ها میبینید یک عکس سیاه و سفید از زمان های گذشته با کمک فناوری های روز به عکس رنگی و تقریبا امروزی تبدیل شده ، برای اینکه هم عکس های بیشتری ببینید و هم خاطرات عکس هارو مرور کنید به  سایت 1پزشک  برید.

۰۹ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۸:۵۶ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

آموزش برنامه نویسی در اوبونتو

بنام اونی که بهم اجازه میده تا بنویسم

بعد از مدتها با یه پست جدید برگشتم به وبلاگ

توی این پست قصد دارم با روش های برنامه نویسی تو محیط shell توی اوبونتو یه برنامه ساده بنویسم

خوب برای اینکه بتونیم توی ترمینال برنامه بنویسیم اول باید یک ویرایشگر متن داشته باشیم، پس توی ترمینال این دستور رو وارد کنید :

nano test.sh

خوب دستور بالا یک فایل شل بنام تست توی نانو برامون باز میکنه ، حالا شروع کنیم به نوشتن برنامه.

اول باید شلی که قراره برنامه رو اجرا کنه مشخص کنیم پس توی محیط نانو این کد رو مینویسیم :

#! /bin /bash

حالا هر دستوری بنویسیم اجرا میشه 

خوب اول میخوایم با اجرا شدن این برنامه صفحه ترمینال پاک شه

clear

و حالا میخوام همین که این برنامه اومد بالا یک پیغام نشون داده بشه و بگه لطفا نام خود را وارد کنید :

echo 'please enter your name' 

حالا باید ورودی رو بخونیم

read name

حالا میخوام پیام خوش آمد گویی نشون داده بشه

echo "welcome $name"

وقتی متغیر name رو خوندیم برای استفاده ازش باید $ رو قبلش بکار ببریم ، حالا فایل رو ذخیره کنیم. بکمک دکمه کنترل و x از محیط برنامه خارج میشیم و به ترمینال برمیگردیم.

برای اینکه بتونیم اجراش کنیم باید توی ترمینال بهش مجوز اجرا شدن بدیم به این شکل

chmod +x test.sh

حالا براحتی اجراش میکنیم و برای اجراش کافیه این دستور رو وارد کنیم :

./test.sh

خروجی باید به شکل زیر باشه 

please enter your name

amirhossein

welcome amirhossein

۰۶ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۲۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

کاش میدانستم چه نوشته ام !!!

بنام نویسنده انشای زندگی

شاید اون روزی که معلم موضوع انشارو مشخص کرده بود ، هرگز به اهمیت این موضوع فکر نکرده بودم.یعنی حتما فکر نکرده بودم چون الآن هیچی ازون انشا یادم نمیاد!

موضوع انشای اون روز برای همه ما اتفاق افتاده ، یعنی برای هرکسی که به مدرسه رفته باشه و درس انشا رو گذرونده باشه قطع به یقین پیش اومده.

دوست دارید در آینده چه کاره شوید ؟

امروز وقتی این سوال به ذهنم رسید درجا یاد اون انشا افتادم ، انشایی که در دوره دبستان نوشته بودم و قطعا نمره خوبی گرفته بودم :))

ولی امروز اصلا یادم نمیاد که متن انشا چی بوده ! 

مهم نیست که اون روز چی نوشتم مهم اینه که الآن برای این سوال چه جوابی دارم ! با خودم فکر کردم خوب برای اینکه بتونم جواب این سوال رو بدم باید ببینم چه تخصص هایی تا کنون کسب کردم. گفتم خوب من از همه کارهای دنیا ، کارهایی رو که انسانهای عادی انجام میدن بلدم ، یعنی کارهایی که توی دنیای امروز بعنوان تخصص به حساب نمیاد. منظورم کارهایی مثل رانندگیه، خوب بیست سال قبل اگر کسی رانندگی بلد بود میتونست خیلی خوب پول دربیاره ولی الآن این شغل نه وجهه خوبی داره نه درآمد خوبی !

هرچند که رانندگی هم به نوبه خودش یک حرفه محسوب میشه و رانندگان حمل و نقل عمومی و یا ماشین های سنگین انسان های زحمت کش و محترمی هستن.

بعد رسیدم به کارهایی که اگه توشون مهارت داشته باشی یک تخصص به حساب میاد. تنها چیزی که به ذهنم رسید ، کسب و کار در زمینه رایانه و اینترنت بود ! درسته من فقط امور کامپیوتر و برنامه نویسی و وب رو خوب میشناسم و بلدم ، ههه! عجب آدم پر مهارتیم من !!!

نه این جوری نمیشه ، با این توانایی ها به این راحتی نمیشه به یک کار خوب و درآمدزا فکر کرد !

ولی مطمئنم که میتونم توانایی هام رو بیشتر کنم و شروع کنم به یه کار خوب :))

البته ناگفته نماند که یک هفته ای میشه که شروع کردم ، یعنی کردیم ! فعلا یک تیم طراحی و توسعه نرم افزار تو زمینه دسکتاپ و وب راه انداختم که امیدوارم به زودی خبرهای خوبی از پیشرفت و تحویل پروژه هامون براتون بذارم .

شماهم اگه بانظرم موافقین و یا مخالف میتونین تو بخش نظرات اعلام کنین.

ما انتقاد پذیریم !

۲۸ مهر ۹۲ ، ۲۲:۴۳ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

چرا برنامه نویس شدم؟

بنام یگانه معبود


حتما تا به حال بارها و بارها واژه برنامه نویس به گوشتون خورده ، یا مثلا شنیدین که فلانی کارش نوشتن برنامست.

درسته برنامه نویسی میتونه معانی زیادی رو در بربگیره به فرض مثال یک مربی ورزشی برای شاگرداش برنامه ورزشی تنظیم میکنه ، یا مربی تغذیه ، یا حتی مشاور تحصیلی به دانش آموزاش یک برنامه پیشرفت تحصیلی میده اما هیچ کدوم این موارد مد نظرم نیست.

خوب بذارین داستان خودم رو براتون تعریف کنم.

سال اول یا دوم ابتدایی بودم که دوستم اومد دم در خونمون و ازم خواست باهاش برم خونشون تا اسباب بازی جدیدی رو که پدرش براش خریده بود بهم نشون بده.

وقتی رفتم تو اتاقش انتظار دیدن یک ماشین کنترلی ، یا یک تفنگ یا نهایتا یک عروسک کوکی بزرگ رو داشتم ، اما وقتی چشمم به اون دستگاه سفید بزرگ که روی میز تحریرش قرار داده بود افتاد ، اصلا نمیدونستم چی باید بگم چون تا حالا از نزدیک ندیده بودم و فقط تو فیلما اسمش رو شنیده بودم یا یک صحنه ای ازش دیده بودم.

دوستم بهم گفت اسمش کامپیوتره میدونستی؟ با لبخندی متعجبانه بهش گفتم آره میدونستم ولی یادم نبود.

pc

خلاصه اون روز حدود یک ساعت فوتبال بازی کردیم پشت اون سیستم و کلی بهمون خوش گذشت.یادمه چون دوستم سواد انگلیسی نداشت و تازه کامپیوتر خریده بود پدرش دکمه هایی رو که باید فشار میداد تا بازی شروع شه براش روی یک کاغذ نوشته بود :)))

حدود چهار پنج سال به همین منوال گذشت و من فکر میکردم که فقط میشه با کامپیوتر بازی کرد. تا اینکه یک روز که فکر کنم دوم راهنمایی بودم متوجه شدم که امکاناتی مثل پخش فیلم و صدا و همین طور رفتن به یک فضای مجازی رو بهمون میده. خوب تا اون موقع من فقط با سیستم دوستم آشنا بودم و این امکانات رو بعدا خونه یکی از آشناها دیدم.

بگذریم که چه اصرار ها از من برای خریدن سیستم شخصی و چه انکارها از پدر بزرگوارم شد. وقتی رفتم اول دبیرستان یادمه همون روزهای اول مدرسه مسئولین اعلام کردن که بخاطر پیشرفت سرعت تکنولوژی ما قصد داریم از امسال نمرات دانش آموزان رو توی سایت مدرسه قرار بدیم و دیگه نیازی به صدور کارنامه نیست.

وقتی این خبر رو توی مدرسه شنیدم اولش غصم گرفت که ای وای ! من چه طوری باید به این مکانی که میگن برم ( خوب نمیدونستم سایت چیه ! همه آدمها یک نقطه صفری دارن دیگه :)) ) تا اینکه یکی از همکلاسیهام بهم گفت سایت چیه. تو راه برگشت به خونه پیش خودم فکر کردم که چطور این موضوع رو بیان کنم ولی یک آن فکری زد به سرم . فکر اینکه اگه خونواده متوجه شن که تنها راه گرفتن نمرات از طریق سایته دیگه حتما یک سیستم برام تهیه میکنن. اینم بگم که دلیل مخالفتهای پدرم برای خرید سیستم شخصی فقط بخاطر از درس و زندگی افتادن من بود و ربطی به مسائل مادی و... نداشت. که البته بعدها متوجه شدم دلیل پدرم کاملا درسته :))

وقتی پدرم خبر رو شنید ، بهم گفت من برات یک کامپیوتر میخرم ولی چندتا شرط داره. اول اینکه روزی یک ساعت بیشتر نباید بشینی پشتش چون چشات ضعیف میشه. درسات نباید عقب بیفته اگه نمره کم بگیری محرومت میکنم. بازی میتونی بکنی ولی فقط تابستونا.

منم که از خدا خواسته حتی اگه پدرم میگفت غذا هم نباید بخوری قبول میکردم ، گفتم چشم و فقط یک سوال پرسیدم : کی میخری؟

پدرم گفت آخر هفته که روز کاری نیست میتونم ببرمت بیرون و برات تهیه کنم.

من تا پنجشنبه اون هفته دل تو دلم نبود و همش در تکاپو بودم که چطور باید باهاش کار کنم. چه امکاناتی داره و هزار سوال دیگه.

خلاصه من صاحب یک رایانه شخصی شدم.تا کار کردن با رایانه رو یاد بگیرم یه چند ماهی طول کشید ولی از بس اشتیاق داشتم خیلی زود بیشتر از برادرم که کلاس کامپیوتر رفته بود هم یاد گرفتم در حدی که بعد از یه مدت توی ساختمون شده بودم حل المسائل رایانه بقیه بچه ها :))

سال دوم دبیرستان هیچ وقت یادم نمیره ، یه دوست جدید پیدا کرده بودم به اسم م.صادقی که به نوبه خودش گیکی بود. یه روز داشت تو حیاط مدرسه راجع به بازی دوز که نوشته بود برای دوستش توضیح میداد و وقتی اولین بار کلمه برنامه نویسی خورد به گوشم بهش گفتم برنامه نویسی چه ربطی به رایانه داره ؟ مگه مشاور بهت برنامه نمیده ؟ اونجابود که خنده بچه ها فضای محوطه رو پرکرد و دوستم برام توضیح داد که برنامه نویسی یعنی چی.

وقتی رفتم خونه خیلی به این مسئله فکر کردم. به اینکه چقدر خوبه آدم بتونه نرم افزاری درست کنه که نیازهاشو برآورده کنه. یه گشتی توی اینترنت زدم و چندتا مقاله خوندم و فهمیدم برای این کار باید اول برنامه های لازم رو روی سیستم نصب کنم. بهترین منبع همون دوستم بود. رفتم سراغش و ازش دیسک نصب ویژوال بیسیک رو گرفتم.بعد از نصب وارد سایتی که به رایگان برنامه نویسی مبتدی یاد میداد شدم و کدهای اونو کپی کردم و اولین برنامه که طبق روال "Hello ,World" بود رو نوشتم. خیلی خوشحال بودم و ذوق مرگ شده بودم. حالا وقت ابتکار عمل بود که جای جملات قبل اسم خودم رو بنویسم.

یه دو سه هفته گذشت تا کار با اعداد رو یاد گرفتم ولی نمیدونستم هر متغیر برای چه کاریه ، اولین برنامه ریاضی که نوشته بودم محیط دایره رو حساب میکرد. چند ماه بعد موفق شدم برنامه ای بنویسم که معادله درجه دو رو حل کنه ولی فقط یک رشته رو درست برمیگردوند.

سال سوم رشته ریاضی درسی باعنوان کامپیوتر داشتیم که من از معلمش بعنوان راهنما استفاده کردم ولی اصلا در زمینه برنامه نویسی خبره نبود و بیشتر با آفیس سرو کار داشت.

دوران پیش دانشگاهی از برنامه نویسی دور بودم ولی از رایانه نه ، روز به روز علمم بیشتر و بیشتر میشد و با اینترنت بیشتر خو میگرفتم.از همون اوایل دبیرستان وبلاگ نویسی میکردم ولی تو پیش دانشگاهی یاد گرفته بودم که چطور قالب وبلاگ رو دستکاری کنم اما کدنویسیش رو بلد نبودم.

وقتی توی دانشگاه رشته مهندسی آی تی قبول شدم بخودم گفتم خدایا شکرت ، چون عاشق رایانه و تکنولوژی بودم. ترمای اول و دوم با زبان سی و سی پلاس پلاس گذشت و پروژه من یک برنامه بانکداری بود.وقتی با بچه های قوی تر و ترم بالایی آشنا شدم اون موقع بود که زبان دلخواه خودم یعنی c# رو پیدا کردم. حدود سه ماه زمان گذاشتم تا به حدی رسیدم که یک برنامه دفترچه تلفن و بعدش برنامه ای برای صندوق قرض الحسنه نوشتم حدود دوسال قبل بود. الآن که در خدمت شما هستم راه پیشرفت در سی شارپ رو به مقدار زیادی طی کردم و همچنین در کنارش از سال 91 طراحی وب و برنامه نویسی php رو شروع کردم. خدارو شاکرم برای اندک توانایی که در زمینه برنامه نویسی دارم و ممنونم از همه کسانی که بهم کمک کردن تا به اینجا برسم.

شرمنده اگه سرتون رو درد آوردم.

با نظراتون دلگرمم کنید.


۲۱ مهر ۹۲ ، ۰۰:۴۹ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

خستگی

بنام اون که هیچ وقت خسته نمیشه


هوای سرد پاییز ، نم بارون روی پنجره رو به کوچه اتاق ، قطره های ریز آب که با سرعت از بالا سرازیر میشن به سمت درز پنجره ، بخاری که از استکان چای داغ بلند میشه ، نگاهی که به آرومی چشم از پنجره برمیداره و یواش یواش به سمت قلم روی دفتر متمرکز میشه. قلم رو با دست راست میگیره و شروع میکنه به نوشتن اما هرچی سعی میکنه میبینه چیزی به ذهنش نمیرسه !

ذهنش خستست ، به استراحت نیاز داره اما خودش درک نمیکنه !

استکان چای رو برمیداره و به سمت نور میگیره ، عجب رنگی ، قرمزی چای توی استکان مثل خون گنجشکیه که با تیرکمون پسرک شیطون شکار شده!

آهی بلند میکشه از تنهایی ، از نبودن یک دلگرمی برای ادامه روزمرگی ! زندگیش پر شده از حرکت های از پیش تعیین شده تکراری.

چای رو تا نیم خورد ، بعد استکان رو روی میز گذاشت و دوباره قلم به دستش گرفت ، نگاهی به بارون کرد ولی هیچ الهامی برای نوشتن نگرفت ، شاید دیگه از نوشتن خسته شده بود و خودش خبر نداشت ، اما نه ، حسی بهش میگفت همچنان باید بنویسه ، وقتی بارون روی شیشه از سکون دست برمیداره و با سرعت به سمت پایین حرکت میکنه ، وقتی کلاغ زیر سقف حلبی ساختمون روبه رویی با کم شدن سرعت بارون از جاش بلند میشه تا برگرده به سمت خونه ، وقتی ابرها دیگه توی اون محله نمیمونن ، وقتی باد از حرکت نمی ایسته ، پس چرا اون باید توقف کنه ؟ چرا دیگه نباید بنویسه ؟ چرا نتونه حرف دلش رو بزنه ؟ چرا و هزاران چرای دیگه !

چرا وقتی یه جایی هست که میتونی حرفاتو توش بریزی ، نگهشون میداری و قلبت رو سنگین میکنی؟ 

خستگی از روزمرگی باعث شد این مطلب آروم رو بنویسم.

اگه خواننده ای داره ، اگه ازین مطلب انتقادی داره ، اگه درد دلی داره حتما بیان کنه که تو دلش نمونه و غمباد شه.


۰۸ مهر ۹۲ ، ۲۳:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

از فردا شروع میکنم

بنام اونی که من و تو رو آفرید


تا حالا شده از فردا شروع کنی ؟

چند بار تا حالا از فردا شروع کردی ؟

اصلا هیچ وقت این تصمیم رو داشتی که از فردا شروع کنی ؟

فک میکنی میتونی از فردا شروع کنی ؟

شاید بارها و بارها این جمله ی نه چندان کلیشه ای رو به زبون آورده باشیم که اگه خدا بخواد از فردا شروع میکنم ، اما هیچ وقت از فردا شروع نکرده باشیم ! همیشه هم علتش رو نخواستن خدا یا قسمت نبوده یا الآن فرصتش رو ندارم دونستیم و یه جوری خودمون رو توجیه کردیم .

اساس جمله از فردا شروع میکنم بنظر من قشنگه چرا ؟ چون قرار شروع یک کار کلید بخوره حالا هر چی که میخواد باشه ، اما باز هم بنظرم این جمله از بن مشکل داره ، چون چرا از همین حالا شروع نکنیم ؟ چرا باید از فردا شروع کنیم ؟ 

البته برخی مواقع هست که مجبوری از فردا شروع کنی ولی این موارد معمولا کاری بزرگ نیستن ، مثلا میگی از فردا میخوام درس بخونم ولی الآن حالشو ندارم ، خوب درس خوندن کار سختی نیست اما راه اصلی برای رسیدن به بزرگترین هدف هاست ، البته من که دارم این حرفو میزنم خودم هنوز نتونستم این راه رو درست و تمام طی کنم ولی حداقلش اینه که راه رو میشناسم . اما یه موقع هست میگی از فردا میخوام صبح ها برم ورزش ، خوب برای ورزش صبحگاهی نمیتونی هر موقعی از روز بری بیرون پس به ناچار باید تا فردا صبح صبر کنی.

کلا میخوام بگم چقدر خوبه که وقتی میتونی تو زمانی که هستی کاری رو انجام بدی دیگه نندازیش به زمان بعدتر ، چون یه حسهایی آنی هستن و اگه همون لحظه بهشون جواب ندی ممکنه بعدا منصرف بشی ، منظورم این نیست که اگه یه وقت از دست کسی عصبانی شدی و تصمیم گرفتی باهاش قطع رابطه کنی دقیقا همون موقع این کار رو بکنی برعکس که باید صبر کنی و به نتیجه کارت فکر کنی و تصمیم عاقلانه بگیری ، ولی اگه یه وقت دلت برای خونوادت تنگ شد و نمیتونی همون موقع ببینیشون و میتونی بهشون زنگ بزنی خوبه که همون لحظه گوشی تلفنت رو ورداری و بهشون زنگ بزنی ، چون اگه این کارو بندازی برای فردا دیگه معلوم نیست چی پیش میاد.

سرتو درد نیارم ، خلاصش کنم ، بهترین کار اینه که تو کار خیر استخاره نکنی و تو کار شر پا نذاری ، خدا خودش کمکت میکنه که این کارارو انجام بدی فقط کافیه از نعمت عقلی که بهت داده درست و بجا استفاده کنی.

حالا بگو ببینم از فردا شروع میکنی یا همین الآن ؟


۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۸:۱۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

31 شهریور

بنام او که میداند و می آفریند


خیلی کمتر از آن هستم که در مورد یک دفاع پاک ، یک دفاع از ته دل ، یک دفاع برای حفظ ناموس وطن ، دفاعی برای ماندن من ، تو و دوستانمان حرفی بزنم ، آن هم زمانی که هیچ خاطره ی حضوری از آن دوران ندارم که بازگو کنم.

ولی من هم همچون دیگران بارها و بارها از زبان قدیمی ترها شنیده ام که چگونه مردانی از نسل آسمان بار سفر به دوش کشیدند و غیرت در کف نهادند و خود را به باران آتش رساندند تا من امروز بتوانم به اهدافی که در ذهنم میپرورانم برسم.

همه ما خوب میدانیم که اگر فداکاری روزهای دفاع مقدس نبود امروز هیچکداممان نبودیم و نمیتوانستیم با این آزادی سخن بگوییم و قلم بزنیم ، هرچند هنوز به هدفی که برایش دفاع کرده اند نرسیدیم اما خوب در هر کشوری کم و کاستی هایی وجود دارد ، به یقین باید با کمک هم این کاستی ها را از بین ببریم.

ما مصمم خواهیم بود برای حفظ میهن.

بازهم با زبان قاصرم از جانسپاری هایشان ممنونم و خود را مدیون میدانم.


۳۱ شهریور ۹۲ ، ۱۵:۵۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین