حرفهایی از جنس یک رنگی ، از همه جا از هیچکس

این هوا چی می‌طلبه؟

نه چتر می‌خواد نه سقف

فقط دو تا چشم میخواد که زل بزنی بهش

راستی یه ژاکت هم لازمه ، اما فقط یکی

که تو درش بیاری و بندازی رو شونه هاش

هوا بس ناجوانمردانه بکر است...

۰۶ آبان ۹۴ ، ۲۳:۰۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

چه بارونی شده

توی شرکت که بودم ، داشتم از پنجره گوشه اتاق به بیرون نگاه میکردم ، آسمون بدجوری تیره و تار بود ، اما بارون نم نم قشنگی میزد

از یه طرف دلم میخواست برم زیر بارون و خیس شم ، از یه طرف هم لباس گرمی تنم نبود و داشتم از سرما یخ میزدم (منی که خیلی گرماییم)

اما راستش سرما بهانست ، زیر بارون رفتن یکم جرات میخواد ، گفتم یکم نگفتم فقط ، هم جرات میخواد هم یه همراه ، بارون آدمارو تنها زیر خودش راه نمیده ، اگر هم بده بدرفتاری میکنه ، اما وقتی با کسی که همه دنیاته میری توی بارون ، آخ که چه حس و حال خوبی میده ، اونجاست که بارون ، بوی بارون میده و سرما رو حس نمیکنی فقط میخوای خیس شی و خیس شی ، زل میزنی به آسمونو خیس میشی تا مرز جاری شدن تو خیابون


شبای بارونیتون قشنگ ، همدم بارونیتون همیشه همراه

۲۵ مهر ۹۴ ، ۲۲:۳۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

محرم امسال تنهایی شروع شد

محرم اومد ، اما تو نیستی تا مثل هر سال شب تو هیاتا باشیم
خوبه که چند روز دیگه میای ، من هم این چند روزو صبر میکنم
سینه رو با سوگ دل یکی میکنم و فعلا تو خلوتم میزنم
پیرهن سیاهامون بدجوری منتظرن رفیق
۲۴ مهر ۹۴ ، ۲۰:۱۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

لعنتی شده این دل !

بارون هست

شب هست

دلتنگی هست اونم خیلی زیاد

خوب که فکر میکنم میبینم همین سه قلم کافیه تا این دل انقدر عمیــــــــــــق لعنتی شده باشه

درست مثل مسافری که ساعت هاست زیر بارون منتظر تا بیان استقبالش اما خبری نیست که نیست


۱۸ مهر ۹۴ ، ۲۱:۵۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

شاید تو هم مثل منی !

خیلی وقت بود با هم خلوت مردونه نکرده بودیم

ازوقتی پاش به سربازی باز شده بود فقط دوبار مرخصی اومده بود

یک بار که بعد از 20 و خرده ای روز اومد بعد از یه روز کاری اولین جایی که رفتم به دیدنش بود ، خستگی نمیذاشت کفشهامو در بیارم و مهمون خونشون بشم ، نشستیم توی ماشین و کلی از دردهای این بیست روز گفت برام ، کلی از خاطرات و چیزهای جدید که یاد گرفت ، توبیخ نشده بود اما از تشویقی هاش برام گفت ، توی اون بیست روزی که نبود به من خیلی سخت گذشت اما زیر اون بارون تند وسط شهریور زیر سقف نیمه امن ماشین فقط دلم میخواست به صورت سیاه سوختش نگاه کنم از بس که رژه های صبحگاهی زیر نور مستقیم خورشید رفته بود ، برگشت به پادگان!

تا اینکه پریروز دوباره اومد مرخصی ، خوابیده بودم که زنگ زد کجایی؟ میای بیرون ؟

مثل همیشه هول هولکی و با اشتیاق جواب دادم و همون جای همیشگی راس یک ربع بعد باهاش قرار گذاشتم

این بار هوا مساعد بود ، خبری از بارون نبود ، با هم خیابونی رو قدم زدیم که سال های ساله جای پامون مثل سنگفرش روی تموم گردو خاکش نشسته ، رفتیم و رفتیم گفتیم و گفتیم

با هم یه جای جدیدو امتحان کردیم و یه رستوران تازه رفتیم ، سفارش غذایی دادیم که هیچ وقت نداده بودیم ، دنیا کجا و من و اون با هم نتونیم یه پیتزای کامل بخوریم کجا ، نه چیزی به سرمون نیومده بود فقط اون زودتر شامش رو خورده بود و اشتهاش کم بود و من هم طبق عادت علاقه ای به شام نداشتم ، اما گذروندن ساعت کنار هم دور یک میز کلی ارزشمنده.

وقتی میرفت صداش بلند بود ، توی باشگاه وقتی با هم شوخی میکردیم همه میشنیدن ، اما حالا که برگشته از لطف دوستان هم خدمتی و الله اکبر گفتن های بلند سر صف ، صداش بلندتر هم شده اما گرفته ، تموم مشتری های رستوران فهمیدن داریم راجع به چیا با هم حرف میزنیم :))))

ساعت مثل برق و باد گذشت و ما اصلا نفهمیدیم که چقدر دلتنگ هم شده بودیم ، وقتی مثل دیوونه ها به صورتش خیره میشدم تا برام تعریف کنه خودش خندش میگیرفت و میگفت داداش ، اشتباه گرفتیا :))

نه زیادم اشتباه نبود ، من دلتنگت شده بودم لعنتی ، حالا نه به اندازه .... اما زیاد هم کم نبود .

سفره دلش رو باز کرد برام ، کسی که همیشه هر جایی که بودم وقتی دلم میگرفت میتونستم باهاش درد دل کنم و آروم شم داشت برام درد دل میکرد ، از تموم دلتنگی هاش برام گفت ، وقتی میرفتم سراغش تو دلم میگفتم خدایا مرسی میبینمش و دلتنگی هامو وا میکنم و آروم میشم ، اما انقدر حجم دلتنگی هاش زیاد بود که نتونستم لب باز کنم ، فقط از اتفاقایی که تو نبودش افتاده بود براش گفتم و دیگه حرفی از دردهای دلم نزدم ، نمیشد که بزنم

ساعت دیگه خیلی دیر شده بود ، نزدیک 10:30 بود که دیدم چشماش خمار شده ، راسته که میگن توی سربازی 10 شب میمیری ، اینم از رفیق شفیق من که چه شبهایی تا دو سه نصف شب باهم بیدار بودیم و سر شوخی باز بود ، حالا نمیتونست تا دم در بره ، کم کم حرفهاشو کوتاه کرد و من هم فهمیدم دیگه وقت رفتنه ، قدم زنون برگشتیم به سمت خونشون ، که توی کوچه مثل همیشه با هم خداحافظی کردیم و دلم میخواست دوباره بغلش کنم ، فشارش بدم به سینم و تموم دلتنگیهاشو نصف کنم با خودم که وقتی بر میگرده دلش آروم باشه.

اما ترسیدم ، ترسیدم که بفهمه دیگه اون حجم همیشگی رو توی بغل داداشیش نداره ، آخه توی سربازی غذای خوب بهش نمیدن که عضله های آهنیشو تغذیه کنه ، خیلی افت کرده بود اما من فقط ، من و شاید مادرش و برادرش تنها کسایی هستیم که میدونیم وقتی برگرده خیلی بهتر از قبل میشه ، اون مردونه تلاش میکنه واس خوب بودن

حالا فردا دوباره برمیگرده ، برمیگرده و شاید تا آخر ماه دیگه نبینیمش ، مهم نیست که دل هممون براش تنگ میشه ، مهم اینه حال دلش خوش باشه :)

۰۳ مهر ۹۴ ، ۲۱:۲۱ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

تا وقتی بچه ای همه چیز خوبه

بچه که بودیم تمام فکر و ذکرمون این بود که دمدمای غروب یه جوری از مادر اجازه بگیریم تا بریم توی کوچه و با بچه ها بازی کنیم ، به این امید از خواب ظهرگاهی که بلند میشدیم زود سر و ته مشقهامونو هم میاوردیم تا بهونه دستش ندیم که نذاره بریم بازیگوشی

بچه که بودیم نوشتن بلد نبودیم ، به زور یه دفتر خط دار هر سال همین موقع ها واسمون میخریدن تا مشق شب توش بنویسیم

بچه که بودیم تا وقتی مجبور بودیم با مداد سیاه و قرمز مشق بنویسیم تند و تند مدادارو میتراشیدیم که زودتر تموم شه تا خونواده ببینن مداد خریدن به صرفه نیست و یک عدد مداد نوکی ناقابل تهیه کنن ، وقتی مداد نوکی میومد زیر دستمون حسرت سال بالایی هارو میخوردیم که میتونستن با خودکار مشق بنویسن و ما چون بچه بودیم نمیتونستیم ! چقدر خوب بودا چقدر کیف میداد ، ته ته دغدغه هامون با دو سه هزارتومن رفع میشد.

حالا که بزرگ شدیم ، حالا که خودمون تصمیم میگیرم با مداد بنویسیم یا خودکار ، وقت برای نوشتن نداریم ، گاهی وب نوشت میکنیم و گاهی توی یه دفتر قدیمی ، گاهی قلم لای کتاب شعرهامون میکشیمو شعری رو که خیلی دوستش داریم علامت گذاری میکنیم با چند جمله ، شاید برای یکی !

حالا که بزرگ شدیم دغدغه هامون خیلی خرجش بالا رفته ، انقدر سنگین شده که دیگه جیب پدر به تنهایی از عهدش برنمیاد ، بعضیاش انقدر سنگینه که ده نفرم به جیب پدر و خودمون اضافه بشن باز هم نمیتونیم رفعش کنیم ، حالا که بزرگ شدیم اوضاع پیچیده شده !

سرمشق بچگیامون میشه نامه های اداری و کاغذبازی های مسخره ، اجازه گرفتن واسه بازیمون میشه وقت پیدا کردن برای یکم خوشحال بودن ، بیدار موندنای یواشکی تا ساعت 12 شب به دور از چشم بابا و مامان هم میشه تا پاسی از شب بیدار موندن به اجبار واس انجام پروژه های عقب مونده !

کاش وقتی بزرگ میشیدیم ، وقتی انقدر سریع همه چیزو رد میکردیم یکی بود بهمون میگفت توی راه کوله بارتو سنگین نکن ، بذار فقط چیزای ضروری بمونن ، فقط آدمهایی بمونن که میدونی هیچ کس جای خالیشونو پر نمیکنه !

حالا آدمای ضروری موندن ، اما نمیدونم که من هم برای کسی ضروری هستم یا نه ، وقتی اعصابش خورده ، وقتی سرش درد میکنه براش لورازپامم یا کدئین ، مخدر شدم تو خونش و بهم اعتیاد پیدا کرده یا سیگاری که گاهی تفریحی اون هم توی تعطیلات بهش پک میزنه !

نه هیچ کدومش رو دوست ندارم ، فقط میخوام مایه آرامش باشم براش.

۲۳ شهریور ۹۴ ، ۲۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

جمعه همان همیشگیست

همان انتظاری که برایش شب ها بی خوابی

همان حال خوشی که در بغض هایت پیداست

جمعه را میتوانی در یک استکان بریزی و بنوشی

اما هرگز نمیتوانی جمعه ات را عوض کنی

وقتی دلت جایی باشد که پیشت نیست

۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

آدم نماهای دلسوز

گفتن ساعت سه تشریف بیارین جلسه ما هم گفتیم چشم ، گزارش کارهارو جفت و جور کردیم و رفتیم دم اتاق رئیس تا بعد از هماهنگی بریم داخل

همیشه وقتی اسم جلسه میاد مو به تنم سیخ میشه ، یاد جلسات گذشته می افتم و حرفهایی که به اجبار شنفتم و در جواب چیزی نگفتم و سکوت معنی دار کردم و باز هم راهی رو پیشنهاد دادم که عقلانی تر بوده

وارد اتاق جناب مدیرعامل معظم که شدیم دیدیم دو نفر از کارگران مسن رو برای بازخواست برده بالا و تیر به تیر مشغول رگبار کردن و سرکار خانم میرزابنویس هم که به جد میتونم بگم سرعت عمل خوبی داشت نوت برمیداشت تا ضمیمه صورت جلسه بنماید :-)

تا راس ساعت سه و نیم همونجور که اول وارد اتاق شدیم به صورت سرپا ایستادیم تا بلآخره ترور شخصیتی اون بندگان خدا تموم شه و ما اجازه شرف یابی به میز کنفرانس رو پیدا کنیم

خلاصه سرتون رو درد نیارم تمام حرفهایی که میخوام بزنم رو تو همون نیم ساعت چهل دقیقه سرپا بودنم دستگیرم شد و بعد از اون چیزی مفید فایده مطرح نشد

اما نکات اخلاقی جلسه به شرح ذیل :

آقا طرف چون گردنش کلفته ، چون کارخونه مال باباشه ، چون مدیرعامله میاد و ماشینش رو میاره توی محوطه پارک میکنه ، خوب این اشکالی نداره کارخونه مال باباشه و حقشه

بعد تقریبا هفته ای چهار بار میده همون دوتا آقای مسن بخت برگشته با شیلنگ آب حیاط ماشین رو براش تر و تمیز بکنن ، اون هم از آب شرب ( عجب مگه داریم ؟ )

تا اینجای کار به من و شما در چه حد مربوطه ؟

در این حد که اگه تونستیم یه تذکر بدیم بنده خدا این آبو اون ور کشورمون اون پایین مایینا ندارن که بخورن ، نکن اینکار تو روخدا !

اما کار وقتی بیخ پیدا میکنه که آقا دست پیش میگیره که پس نیفته !

برگشته با یک حالت عاقل اندر سفیه به حضار جمع نگاه میکنه و میگه : چند روز پیش دیدم داشتین ماشینمو میشستین و بعدش شیلنگ آب رو به امون خدا ول کردین رو زمین و آبش رو هدر دادین !

شما اصلا میدونین جنگلامون برای همین بی آبی دارن دونه دونه پر پر میشن و میسوزن ؟

میدونین چقدر کنتور میندازه این کارتون برای کارخونه ؟

عجب ، مگه میشه ؟

بعد تموم حضار در جمع هم که همیشه طبق معمول بخاطر نداشتن حق آزادی تفکر ( خیلی با آزادی بیان فرق داره و کاملا اختیاریه ) خودشون رو به سمتی آویزون میکنن که در ظاهر قدرت و جاه و جلال داره ، برگشتن با یه لحن حقارت آمیزی به اون دوتا کارگر نگاه کردن که یعنی خــــــــــــــــــــاک عالم تو سرتون چرا اینکارو میکنین؟

تو همون حالت که همه داشتن به اون دو نفر نگاه میکردن و من هم داشتم به همه نگاه میکردم با خودم تو دلم به خودم پوزخندی زدم که تویی که دم از انسانیت میزنی چرا ساکتی و حرفی نمیزنی؟

دیدم راست میگه وجدانم ، از خودم هم بدم اومد !

آخه با فرهنگ ، خوشتیپ ، لباس برند ، ساعت سوئیسی ، شاسی بلند سوار ، اینکه آبو ول کردن رو زمین به امون خدا فقط هدر دادنه؟

کجای دنیا با آب شرب ماشین شستن جلوه خوبی داره و بعد ول کردنش رو هوا فقط بده ؟

اون وقتی که دارن با شلنگی به قطر به اون کلفتی ماشینتو میشورن ،‌ جنگلامون پر آبن ؟

اصلا جنگل و مردم کویر و بخشای کم آب کشورو بی خیال ، کنتورو چی میگی اون موقع ها واست پول نمیندازه ؟

چرا میخوای خودتو خوب جلوه بدی وقتی همون لحظه داری به خودت گند میزنی؟

میای از حقوق بشر و صرفه جویی دم میزنی در حالیکه خودت داری به لگد کردنشون دستور میدی؟

اون دو نفر واس دل خودشون میان ماشینتو میشورن ؟

کی بهشون میگه بشورن؟

ولش کن اصلا نرود میخ آهنی هم درسنگ!

من میخوام بگم چرا ما اینجوری میشیم ؟ چرا حواسمون به یه سری چیزا پرته که حشوه و جمع چیزایی که اصله نیست؟

یقه اون بنده خدارو سفت میگیرم واس اینکه داره کاری رو میکنه که مقصر اصلیش خودمونیم!

اتفاقا اون دو نفر خیلی بیشتر از تو قدر آبو میدونن ، آخه تو ظهر تابستون زیر نور مستقیم خورشید برات میشورن ماشینتو و بعدش باید برن سراغ آب سرد کنی که به هیچ وجه تو اون دما جواب نمیده و همیشه آبش گرمه!

خیلی حرصمو در آورد توی جلسه ، بیشتر هم ازین ناراحت بودم که چرا پا نشدم بکوبم تو دهنش بگم خوشتیپ ، خود تویی که سر تا پا اشکالی نه این چند نفر!

یه بزرگواری یه جمله گفت یه جایی خیلی به دلم نشست گفت :

"مثل آدمهای بد خوب حرف نزن ، واس هر مزخرفی الکی کف نزن"

همیشه سعی میکنم آدم بده نباشم که خوب حرف میزنه

اصلا هم از خودم راضی نیستم که اونجا نتونستم حرفی بزنم

اما خوب گاهی فشارهایی روی آدم هست که مجبوره دهنش رو بسته نگه داره ، تنها کاری که تونستم بکنم این بود نگاهم رو با نگاههای نامرد بقیه همراه نکنم و خیره نشم تو چشمای شرمنده دو تا پدر که برای گذران زندگیشون مجبورن هر چند وقت یک بار کلی حرف بشنون!


پ.ن : خودم ته آدم های پر خطا ، اما سعی میکنم بیش ازین پامو کج نذارم ، شما هم دعا کنین

۱۶ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۵۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین

گاهی شاید حال بد حال خوبه

دوست داشتم الآن جایی باشم که جایی نیست

دوست داشتم الآن دستم به آسمونی میرسید که بلند نیست

دوست داشتم الآن آهنگی رو گوش میدادم که صدایی نداشت

دوست داشتم الآن ساعتی بود که عقربه ای نداشت

دوست داشتم الآن یکی مثل خودم دوستم داشت

۱۳ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
امیرحسین

این ساعت مزخرف!

دیدی گاهی وقتا یکی یه جوری اعصابتو خرد میکنه همون لحظه میزنی تو دهنش ؟

یه وقتی هم هست یکی یه جایی یه کاری میکنه چند وقت بعد گندش در میاد که تو نمیتونی بزنی تو دهنش !

امروز همین ساعت من دچار همین مشکل شدم

شاکیم از اون آدمی که چوب لای چرخ زندگیم کرده

فقط از خدا میخوام کمک کنه گره کارم ازین پیچیده تر نشه

لعنت به آدمی که فکر عاقبت کارشو نمیکنه فقط غرورش مهمه براش عه !



۱۲ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیرحسین