بنام اون که هیچ وقت خسته نمیشه


هوای سرد پاییز ، نم بارون روی پنجره رو به کوچه اتاق ، قطره های ریز آب که با سرعت از بالا سرازیر میشن به سمت درز پنجره ، بخاری که از استکان چای داغ بلند میشه ، نگاهی که به آرومی چشم از پنجره برمیداره و یواش یواش به سمت قلم روی دفتر متمرکز میشه. قلم رو با دست راست میگیره و شروع میکنه به نوشتن اما هرچی سعی میکنه میبینه چیزی به ذهنش نمیرسه !

ذهنش خستست ، به استراحت نیاز داره اما خودش درک نمیکنه !

استکان چای رو برمیداره و به سمت نور میگیره ، عجب رنگی ، قرمزی چای توی استکان مثل خون گنجشکیه که با تیرکمون پسرک شیطون شکار شده!

آهی بلند میکشه از تنهایی ، از نبودن یک دلگرمی برای ادامه روزمرگی ! زندگیش پر شده از حرکت های از پیش تعیین شده تکراری.

چای رو تا نیم خورد ، بعد استکان رو روی میز گذاشت و دوباره قلم به دستش گرفت ، نگاهی به بارون کرد ولی هیچ الهامی برای نوشتن نگرفت ، شاید دیگه از نوشتن خسته شده بود و خودش خبر نداشت ، اما نه ، حسی بهش میگفت همچنان باید بنویسه ، وقتی بارون روی شیشه از سکون دست برمیداره و با سرعت به سمت پایین حرکت میکنه ، وقتی کلاغ زیر سقف حلبی ساختمون روبه رویی با کم شدن سرعت بارون از جاش بلند میشه تا برگرده به سمت خونه ، وقتی ابرها دیگه توی اون محله نمیمونن ، وقتی باد از حرکت نمی ایسته ، پس چرا اون باید توقف کنه ؟ چرا دیگه نباید بنویسه ؟ چرا نتونه حرف دلش رو بزنه ؟ چرا و هزاران چرای دیگه !

چرا وقتی یه جایی هست که میتونی حرفاتو توش بریزی ، نگهشون میداری و قلبت رو سنگین میکنی؟ 

خستگی از روزمرگی باعث شد این مطلب آروم رو بنویسم.

اگه خواننده ای داره ، اگه ازین مطلب انتقادی داره ، اگه درد دلی داره حتما بیان کنه که تو دلش نمونه و غمباد شه.