بنام هستی بخش


این روزها چه بی تفاوت از کنار کودکی که دسته های گلش را به سرعت مرتب میکند تا شاید بتواند مشتری برای عطر خوش نسترن هایش پیدا کند میگذریم، چه بی تفاوت از کنار کودکی که یک ترازو با خودش آورده تا بابت اندک پولی که میگیرد به من و تو بفهماند که چقدر سنگین شده ایم ، انقدر سنگین که حتی دلمان نمی آید دویست تومنی کهنه ته جیبمان را به او بدهیم و روی ترازو برویم ، باز هم جای شکر دارد که هنوز گه گاهی یادی میکنیم از خدایی که من و تو و اورا با هم از یک خاک آفرید ، هرچند وقتی که به گرهی رسیدیم یادش میکنیم...