بنام خدایی که میدونست

یه زمانی بود که این ساعت خونواده ها دور هم نشسته بودن و داشتن راجع به گذران روزشون باهم صحبت میکردن ، یا اینکه مهمون داشتن که برای شب نشینی و عوض شدن حال و احوال و با خبر شدن از حال همدیگه میومدن و به هم سر میزدن ، اما حالا چی ؟ من اینطرف مانیتور و شما اون طرف !

خیلی وقته که دیگه رسمای قدیم یادمون رفته و دارن کمرنگ میشن ، علتش رو نمیدونم یعنی در حدو اندازه ای نیستم که بخوام علتش رو بشکافم و در موردش نظری بدم اما به اندازه خودم متوجهم که خودمون به این مشکلات دامن زدیم و از همدیگه دور شدیم.

وقتی گپ زدن های نیم ساعته با مغازه دار بغل دستی توی بازار جاشو میده به چت های چند ساعته توی فیسبوک ، وقتی مسافرت های چند کیلومتری اونم فقط به عشق دیدن اقوام جاش رو داده به یه وبکم و یه خط اینترنت پرسرعت ، دیگه نباید از یه بچه ده ساله انتظار داشته باشیم که بدونه تیله بازی چیه و تو اتاقش یه جعبه پر داشته باشه از تیله های رنگارنگ.

تیله بازی

یا مثلا وقتی داره با تبلت 10 اینچیش ماشین بازی میکنه با سرعت و گرافیک بالا دیگه نباید انتظار داشته باشیم که قوانین بازی هفت سنگ رو از برادر بزرگترش هم بهتر بلد باشه !

تبلت     7 سنگ

یادش بخیر  اون زمون که با بچه های کوچه قرار میذاشتیم وقتی آفتاب رفت پایین و هوا یکم خنک شد همه جمع شیم دم خونه بهرام اینا تا بعدش بتونیم یه چند ساعت بازی کنیم ، حالا کی چشم بذاره ؟

قایم باشک

چقدر دلم تنگ شده واس اون روزایی که مادرم مینشست پیشم و باهم یه قل دو قل بازی میکردیم ! چقدر شیرین بودن اون لحظات !

یه قل دوقل

حالا که خوب فکر میکنم ، میبینم ما آخرین نسلی بودیم که این لحظات رو تجربه کردیم ، لحظه شیرین بازی پی پی پینوکیو پدر ژپتو ، بازی گرگم به هوا و ... چقدر خوش بودیم اون روزا ، بچه های الآن هم خوشن اما یه جوری دیگه ! اونا هیچ وقت نیازی به شنیدن قصه ندارن ، همین که ما خاطرات کودکیمون رو براشون تعریف کنیم فکر میکنن براشون قصه میگیم ، چون دیگه هیچ وقت نمیدونن شب نشینی چیه ، خونه مادربزرگه چه حس و حالی داشته ، حتما وقتی ماهم پیر شدیم در به در دنبال یه گوشه میگردیم که راحت بشینیم و وبلاگمون رو به روز کنیم و وقتشو نداریم که دست نوازشی به سر نوه هامون بکشیم ! البته اگه نوه ای درکار باشه ، این روزا زندگی همه یه مدل مجازی به خودش گرفته ، انقد غرق مجازی ها شدیم که طعم شیرین توت فرنگی یادمون رفته ، عطر گلهای توی باغچه رو حس نمیکنیم ، انقدر گرفتاری و کار داریم که فقط وقت میکنیم بیایم و اینجا ازش حرف بزنیم !

نه راستی به کجا چنین شتابان ؟!