من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟
یا چه کردم ، که نگه باز به من مینکنی؟
دل و جانم به تو مشغول و ، نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر ، از دل بروند
تو چنان در دل من رفته ، که جان در بدنی
تو همایی و من خسته ی بیچاره گدای
پادشاهی کنم ، ار سایه به من بر فکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی، می رسدت کبر و منی
مرد راضی ست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق ، نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا ! چرب زبانی کن و شیرین سخنی
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز امیرحسین خان.