یادش بخیر ، روزای اول دانشگاه بود ، هم تو یه شهر غریب بودم هم تو یه محیط جدید ، آدما جدید ، قاطی بودن کلاسا جدید ، نیمکتا جدید ، استادا جدید درسا جدید خلاصه همه چیز واس غریبی کردن آماده بود ، همون هفته های اول بود که یه حسی بهم میگفت میتونم با یک نفر ارتباط خوبی برقرار کنم ، یه حس عجیبی بود که بهم میگفت این یه نفر ، شاید خواسته هاش از زندگی شکل خواسته های منه ، حالا اندازش فرق میکنه !
یه پسر هجده نوزده ساله که روزای اول دانشگاه ، برعکس همه ورودی ها که سعی میکنن مدل موشونو طوری بزنن که ار همون روزای اول به اصطلاح دخترکش باشن ، موهاشو از ته تراشیده بود ، از تیپ و قیافش معلوم بود که اهل ورزشه ، از مدل حرف زدناشم میشد فهمید چه جور فرهنگی داره ، خلاصه واس منی که چند وقتی بود از ورزش بریده بودم و توی اون شهر غریب ، توی اون محیط عجیب و غریب دنبال یه آشنا میگشتم ، مورد خوبی برای آشنایی بود ، یه هم رشته ای که به ظاهر میتونه همکلاسی خوبی باشه ، از قضا اون یه نفر همشهریمم بود ، خیلیا همشهریم بودن تو دوره دانشگاه اما فقط یه نفر برام موند ، چون خودم خواستم !
خیلی زودتر ازون چیزی که فکرش رو کنید با هم دوست شدیم ، منی که سابقه نداشت و نداره زیر سه ماه طول بکشه تا با کسی رفیق شم در عرض یک هفته با خنده های اون یه نفر همذات پنداری کردم و باهاش دوست شدم ، آره خیلی زود بود و خودم هم تعجب میکردم ازین رابطه ،از همون اولش بدجوری با هم صمیمی شدیم ، انقدر پایه ی شیطنت ها و خنده های هم بودیم که بارها توی اون چند سال از تمام استادها تذکر گرفتیم ، حتی سال آخر ، گاهی پیش میومد استادا با ما دوتا مثل بچه های دبیرستانی رفتار میکردن و جلوی اون همه دختر با صدای بلند تذکر میدادن و صندلیامونو عوض میکردن ، که اگه این اتفاق نمی افتاد معلوم نبود تا آخر کلاس سالم میموندیم از خنده یانه :)
شاید دو سه ماه از شروع اون رفاقت نگذشته بود که علاوه بر همکلاسی بودن شدیم هم باشگاهی ، من شدم مرید و اون شد مراد ، عوضش من هم تو زمینه کامپیوتر هر چی بلد بودم بهش یاد میدادم ( یاد روزایی بخیر که بهش میگفتم بیا یه زبان برنامه نویسی یاد بگیر و اون میگفت من مثل تو هنوز دیوونه نشدم که واس این چرت و پرتا وقت بذارم ) ، خلاصه شدیم جیک تو جیک ، شدیم رفیق شیش ، هفت روز هفته هم رو میدیدم ، دانشگاه ، باشگاه ، خیابون و کلا به هر بهونه ای با هم بودیم و کلی تفریح سالم ، ما دوتا یه جورایی با هم توی شوخی هامون میگفتیم خدا کنه عروسی هردومون یه شب باشه و تو یه تالار و با دوتا خواهر که همیشه با هم باشیم ، واقعا شاد بودیم
روزها گذشتن و واحد ها یکی پس از دیگری پاس شد ، وابستگی من به بیش از حد خودش رسید ، تا جایی که اگه واحدی رو با هم داشتیم با بیشترین نمره ممکن پاسش میکردم و اگه همون واحدا تو کلاسای جدا از هم بود ، پسرفت عجیبی داشتم!
خلاصه دوره رفاقت ما دوره شیرینی بود ، دوره ای که توش خیلی با هم خوش گذروندیم و میدونم خیلی جاها از هم دلخور شدیم اما به روی هم نیاوردیم و چند دقیقه بعدش همه چی روبه راه شد ، اما حالا ، اون یار غار اصلا نمیدونه با رفتنش چقدر پشت منو خالی میکنه ، هرچند کوتاه ، اما داره میره ، و من میمونم غمهای توی دلم که دیگه رفیقی ندارم از نزدیک باهاش درد دل کنم!
دوباره همون مو تراشیده قدیمی شدی!
خدمتت پیروز داش گلم ، نه روز مونده تا اعظام !


پ.ن : همین امشب ساعت 9 و نیم با هم رفتیم بیرون ، یادش خوش