توی زندگی هر آدمی خیلی وقتا هست که دلش میخواد کاری کنه اما نمیتونه ، دلش میخواد برای کسی همدمی باشه اما نمیتونه
امروز و این روزها ازون روزهاییه که میدونم یه نفر بیرون ازین اتاق ، پشت این پنجره ها به بودن نیاز داره اما من دستام بستست
کاش میشد دل رو به دریا زد و پا رو از گلیم درازتر کرد و پی تموم سیلی‌های درگوشی رو به تن مالید و رفت دستاشو گرفت و مونسش شد
کاش میتونستم همین حالا جایی باشم که بیشتر از تموم دنیا بهم احتیاج دارن
کاشکی میشد آدما گاهی هرگز آدم نبودن ، میشدن روح و هرجا که میخواستن میرفتن ، بدون اینکه کسی بهشون بگه آقای محترم ، نسبت شما؟


پ.ن: و خورشید خوب میداند که ماه به دیدار صبحش زنده‌است ، اما نزدیک نمی‌آید که مبادا بسوزاند زندگیش را