گاهی خوب پیش میاد، اتفاقه دیگه، قرار باشه پیش نیاد زندگی بدون هیجان میشه
گاهی اتفاق میفته نشستی روی کاناپه و داری فکر میکنی همه چیزم خوب داره پیش میره
یهو به چیزی فکر میکنی که انگار نباید هرگز بهش میرسیدی، داغونت میکنه جوری که انگار داشتی کوه میکندی
مغزتم که خسته باشه دیگه فرقی نداره چی به روزت میاد فقط دلت میخواد بخوابی و به هیچ چیزی فکر نکنی
اما بعضی وقتها هم مثل حالا با تموم تلاشی که میکنی تا پلک روی هم بذاری و بخوابی اصلا همه چی دست به دست هم میدن تا هرجوری که شده یه ضدحال خفن بهت بزنن و نذارن که بخوابی، نتونی آروم شی و همش در حال فکر کردن باشی، بدجوری درگیر میشم این جور وقتها
دلم میخواد مثل یه دوش آب تموم فکرهامو بریزم پایین و توی سرم که خیلی وقته سنگینه و داره عصبیم میکنه همچین خالی شه که انگار یه استانبولی سر ساختمونه و هیچ ملاتی هم توش نیست!

پ.ن: درگیرم با خودم با حرفام با بی احترامی کردنام با بی فرهنگیام:(