دقیقا یادم نمیاد چند سالم بود ، اما یادمه حساب و کتاب سرم میشد یه کم ، یادمه تابستون بود ، مادرم صد تومن پول بهم داد تا براش نون بخرم ، چهار تا سکه بیست و پنج تومنی، فک کنم اون وقتا نون لواش دونه ای ده تومن بود و با صد تومن میشد کلی نون خرید ، طبق معمول سوار دوچرخم شدم و رفتم سمت نونوایی شهرک ، ازونجایی که بسیار پسر آرومی بودم (اونایی که منو میشناسن به روشون نیارن لطفا) ، وسط راه از سر کمی بازیگوشی سکه ها دونه دونه از دستم پرت شدن و افتادن توی شمشادای کنار خیابون ، ای وای ، چه مصیبتی ، حالا چیکار کنم؟

بی درنگ دوچرخه رو ول کردم روی زمین و شروع کردم به گشتن لای شمشادا ، از یه طرف میترسیدم که نکنه بین بوته ها ماری چیزی باشه از یه طرفم راهی نداشتم جز پیدا کردن پولم ، خدایا اگه پیداش نکنم ، اگه دست خالی برگردم ، مامانم چی میگه ، چه جوابی بهش بدم ، چند بار بهم گفت حواستو جمع کن تو خیابون ، نه نمیشه بیخیال شم ، باید پیداش کنم!
نزدیک به نیم ساعت گشتم و هیچ اثری از سکه ها نبود ، از ساختمون کناری یه پسربچه از پنجره اتاقش بهم گفت دنبال چی میگردی؟
همونجوری که اشک از گونه هام سرازیر بود نگاهی به بالا انداختم و گفتم سکه هام ، پولم ، گم شده!
دوباره پرسید چقدر بود؟
گفتم چهار تا سکه بیست و پنج تومنی ، باید نون بخرم!
بی اعتنا رفت ، چند لحظه بعد برگشت و یه سکه از پنجره برام انداخت ، یه بیست و پنج تومنی ، گفت این مال تو !
اما من هنوز کلی کم داشتم ، همینجور که روی زمین کز کرده بودم و فکر میکردم دیدم یه دست از پشت زد روی شونم ، اولش ترسیدم ، وقتی برگشتم و نگاه کردم دیدم بابامه ، گفت چیشده چرا اینجا نشستی و گریه میکنی؟
گوشه چشمم رو با آستین کوتاه پیرهنم پاک کردم و همه چیزو براش تعریف کردم ، دیدم دست کرد توی جیبش و صد تومن پول بهم داد ، نمیتونستم قبول کنم ، پول خودمو میخواستم ، اما گفت اینو بهت قرض میدم که نون بخری هر وقت پولدار شدی بهم پس بده ، حالا میتونستم قبول کنم!
من اون روز نون خریدم ، کتکی نخوردم ، کسی دعوام نکرد ، اما هنوزم که هنوزه نه تتها اون پولو پس ندادم ، بلکه دارم از پدرم قرض میگیرم!
خجالت میکشم از خودم که گاهی یادم میره این پدر همون بابامه ، یادم میره دستاشو ببوسم و برعکس ازش گلایه هم دارم :(
خدایا ، منو ببخش ، ببخش که بدم