چگالی غصه هایی که دارم کم کم داره از حجم تحملاتم تجاوز میکنه، جوریکه این روزها دلم گاهی میخواد بیفتم و بمیرم، انقدر تهاجم فرهنگی به حس غربت خودم میکنم که شاید یه ذره آروم بگیره دلم اما هربار دلتنگ تر از قبل میشینم کنج اتاقمو برای دلم قصه حسین کرد شبستری تعریف میکنم، شاید دلم میخواد گاهی بیخیال این دنیا برم توی حافظه یک دستگاه و به خودم وضعیت هیدن بگیرم تا چند وقتی ببینم دل کی برام تنگ میشه؟

مخصوصا حالا که به عمق دریا دلتنگم.