گاهی اوقات هست که آدم دلش می‌خواد هیچ‌جا نره فقط بشینه توی خونه و زل بزنه به دیوار و شاید کمی هم هق‌هق کنه، اینجور وقت‌ها کمتر  پیش میاد که اطرافیان آدم رو درک کنن، اصلا گاهی یک شمشیر دولبه میگیرن دستشون و هی فرو میکنن تو تن افکار پژمردهٔ آدم تا بهت بفهمونن که ما حواسمون بهت هست که داری غصه میخوری اما همین اطرافیان محترم همون بهتر که حواسشون نباشه، همون بهتر که نفهمن داری غصه جا میکنی، چون وقتی میخوان کمک کنن پیش میاد که فاز مرام و معرفت ورمیدارن و دقیقا ۲۴ساعت بعد اون حرفایی رو که زدن یادشون میره، یادشون نمیاد که شب قبل چی گفتن و چه دل‌گرمی‌هایی دادن، گاهی اوقات مثل الآن هست دلم نمی‌خواد پامو از خونه بیرون بذارم و فقط میخوام فکر کنم منم و من و یک کتاب شعر دوست‌داشتنی که یک هدیهٔ دوست‌داشتنی از یک عزیز دوست‌داشتنی‌تره
دلم می‌خواد فقط شعر بخونم اما نمیشه