داشتم کتاب شعرم رو ورق میزدم، ناخودآگاه نگاهم به قاب عکس روی دیوار افتاد، حالا چندین ساله که اون عکس میخکوب دیوار شده، از وقتی پدربزرگ رفت خیلی چیزها عوض شده، من خیلی بزرگتر شدم، خیلیا از خونمون رفتن و پای چند نفر به خونواده باز شده، خیلی شبا به خنده و شادی گذشت و گاهی هم غم همخونهٔ ما بود، اما زندگی هرجوری که بود جریان داشت چه با عشق چه بی عشق، حتی رفتن باباجون هم کاری به این رفت و آمد زندگی نداشت، راستی گفتم رفت و آمد، بعد از تو با چند نفر جدید هم رفت و آمد راه انداختیم، اما خیلی کوتاه چون خیلی زود فهمیدیم چرا مانع میشدی وقتایی که خودت بودی، دوباره قطعش کردیم، راستی باباجون اونجایی که هستی جات خوبه؟ همه چیز طبق روال میلت پیش میره؟ ببخشید که خیلی وقته نتونستم بیام، آخرین باری که تنهایی اومدم پیشت رو یادته؟ کلی باهم حرف زدیم، چقدر وقتی میام اونجا سبک میشم، دلم میخواد این هفته هم بتونم بیام، باباجون جونم، واس من پیش خودت جاداری؟ خودت که حتما میبینی بعضی وقت‌ها دلم اینجا از همه میگیره و میخوام فقط بیام پیش تو، کاشکی یه کاری بکنی وقتی من هم میام جام پیش خودت باشه، اونجا حتما برای من جای خوبیه درست مثل بچگیام که وقتی میرفتیم مهمونی جای من کنار خودت بود درست چسبیده به خودت :)
باباجون من دلم بدجوری گرفته، دلم میخواد باهات حرف بزنم، میشه بیام؟ زندگی بدون من هم حتما جریان داره مگه نه؟ هیچ کسی نیست که جریان زندگیش بدون من قطع شه، همون طوری که برای کسی بعد از تو نشد :(

پ.ن: باباجونمو (پدربزرگ مادریم) از تموم مردای دنیا بیشتر دوست داشتم، از همه‌شون